چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

گریه بدن

وقتی که تحقیر میشویم تمام روزنه های بدنمون هم بی صدا گریه میکنند و اشک میریزن و ما چه جاهلانه احساس میکنیم که عرق کردیم.


نوشته شده توسط تو

نظرات 64 + ارسال نظر
هومن پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:34 ق.ظ http://thick-fog.blogfa.com

دست و پاهام همش خیس عرق هستن.
فکر کنم روز گار منو تحقیر میکنه که یه احمقم...
خودم گریه نمیکنم و مغرورم.
اونا مجبورن...

اوهوم...
میفهمم...

هومن پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:37 ق.ظ http://thick-fog.blogfa.com

بفرمایید چای و سیگار.
با این پست داغ میچسبه...

چای که الان نمیخورم ممنون...
اما سیگار رو هستم... :)
سیگارت چی هست حالا...؟؟؟

هومن پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:02 ق.ظ http://thick-fog.blogfa.com

سیگار من وینستون قرمزه.
الان که آمار رفته بالا بودجه نمیکشه.
بهمن سوئیسی.

اشکال نداره...

آغازی دیگر پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:16 ق.ظ http://start2.blogsky.com

ممنون از اطلاعاتت!ولی از شوخی گذشته دلم برای بی صدا بودنشان سوخت

آدم همه جاش میسوزه...

من پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:54 ق.ظ http://chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

و وقتی دلمان را میشکنند از تمام سلولهای بدنمان خون میچکد و زخم میشوند و و آنقدر خون میریزند تا سفید شوند و از حال بروند وما احمقانه احساس میکنیم از ناراحتی سرخ شدیم و بعد هم از حال رفتیم

بابا تحلیل از یه دیدگاه دیگه...

مژده پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:01 ق.ظ http://www.fasle-sardd.blogfa.com

پس تمام این روزها که پله های این شرکت و اون شرکت رو بالا میرفتم و از این دفتر روزنامه به اون دفتر روزنامه خیسی تنم گریه بود...!نمیدونستم.

...!

MisspInk پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:35 ق.ظ

جاهلیم دیگر!

اوهوم...

امیر علماء پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ق.ظ http://www.vlife.ir/

چه زیبا گفتی.

چه زیبا خوندی امیر....

MisspInk پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:39 ق.ظ

اگر عاقل بودیم که اصلن نمی گذاشتیم کسی تحقیرمان کند !

بعضی از دست ما خارجه...آدمها به راحتی مرزهات رو میدرن و میان تحقیرت میکنن و میرن...و این بسیار دردناکه...بسیارررررررررررررررر....

یاسین پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ق.ظ http://www.sooryas.blogsky.com

کاش یا من گریه می کردم یا بدنم!!
===
خیلی عالی بود. کشته مرده این دید وسیعتم!!!
شاگرد قبول نمی کنی؟

لحظه ای که آدم تحقیر میشه...همه چی رنگ اندوه میگیره انگار...همه چی اشک آلوده...خیلی این تحقیر شدن درد بدیه...

شما خودت استادی یاسین جان...

آسپرین پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ق.ظ http://asperhn.blogfa.com

.. وگریه خواهم کرد از تمام روزنه های تنم.
.
.
/.

و هیچ کس نمیتونه گریه بدن آدم رو آروم کنه...حتی خودش...

شما چرا آدرستون اینجوریه...نمیشه اومد توی وبلاگتون...

محمد رضا پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ق.ظ http://salhayesagi.blogsky.com

تو همون چله تابستون هم عرق نمی کنم . یا به گرما عادت دارم یا اینکه بی رگم

این بی رگی از گریه های بدن هم تلخ تره...
و روزی که تو این رو بفهمی بسیار بدجور خواهی شکست...

حسام پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ق.ظ http://www.notefalse.blogfa.com

ولی امان از روزی که جای اشک و خنده دو نفر عوض بشه...

راجع به این یکی که اصلا نمیخوام حتی فک کنم...
چه دردای مزخرف و گندی داریم حسام...

آلنی پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 ق.ظ http://alone-version.blogfa.com

می کشد تا زنده کند...
احساسی را که او بزرگ می خواند
باید بمیرد ، تا جان بگیرد...
تا جاودانه شود...
در دو سوی ِ دیوار فریاد بر می آوریم
حقیقت ِ این حضور چیست؟


سبز باشی و بی کران

سکوت کن تا حقیقت حضور را دریابی...
فریاد نزن...

no name پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ http://listen2me.blogfa.com

سالیان دراز بود که سلسله اشکانیان منقرض شده بود
اما سلسله اشکهای آدمی انقراض نمیافت
.
.
.

اینم باحال بود مرسی...

من خودم نیستم... پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ب.ظ http://ryuk.blogfa.com

اوهوم. بغض رو که نذاری از چشمها خالی بشه عرق میشه، کاش عرق بشه بغض نمونه

امان از اشکی که واسه تحقیر شدن باشه...امان...

عمو پوریا پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:40 ب.ظ http://www.UncleP.blogsky.com

عجب بدن حسودیست !! چشم ندارد لذت های مارا هم ببیند ، اشک می ریزد !

خوشم میاد همیشه نکته سنجی پوریا... :)

پیامستان پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ب.ظ http://payamestan.com

و افسوس که دیر زمانی است که تحقیر تقدیرمان شده ..
دیگر روزنه ای نمانده و ما پوست کلفت شدیم ..

اتفاقاْ پوست کلفت ها روزنه هاشون بیشتره...

حوریا پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ب.ظ http://www.tazeee.blogfa.com

تمام بودنمان می گیرید و تحقیر می شود!
راستی تو ،اهنگتون بسیار عالی می باشد!
بسی حال کردم! و خوشمان آمد!

چقدر این کلمه تحقیر اندوهناکم میکنه...چقدررررر...

خوبه که لذت بردید...

عروسک سخنگو پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 ب.ظ http://kafefenjoon.blogfa.com

شاید...تا حالا اینجوری به این موضوع نگاه نکرده بودم

ما همیشه با پستمامون زوایای جدیدی از یک اتفاق رو به شما نشون میدیم..
آیکون آدمی که مغرور شده... :))

وارث ژن های اجدادم پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ب.ظ http://nobodynobody.persianblog.ir/

سلام...قرار کجاست؟من تهران نیستم

احتمالا تهران هست...خبر قطعیش رو بهتون اعلام میکنیم...
میتونی یه روزه بیای تهران...؟؟؟

فرناز پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ب.ظ http://www.charkhrisak.blogfa.com

با بغض الانم پس بگذار فقط بگریم ...

آروم گریه کن...هق هق نکن...

یک جهان سومی پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:49 ب.ظ http://www.gerdane.blogsky.com/

شاید وقتی گریه میکنیم در واقع داریم عرق میکنیم!!!!

شاید....!

pastel پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ب.ظ http://hb-20.blogfa.com

تمام منفذ ها بسته است...
چه مغرورانه گریه می کنند که حتی اشک هایشان را نشانم نمیدهند!

چه غرور وحشتناکی...

بهار پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:06 ب.ظ http://zendanebihesar.blogsky.com

نمیدونم کدوم معلول بود اسمش یادم نیست
که بخاطر احساس حقارت نفر اول دو شد...

اما من به خاطر احساس حقارت فقط میتونم برم زیر پتو...همین..!

absolution پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:17 ب.ظ http://www.absolution.blogsky.com

توجهمان گاه آنقدر ضعیف می نماید...
که گویا انسانها را با سنگ پوشانده اند!!
حسی هم گر باشد از افکار جاهلانه مان منشا می گیرد!!
آنقدر مغروریم که اینو نمی فهمیم ( تو ) عزیزم...

مغرور نه همون جهالته....

رضا پاسبان پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:27 ب.ظ http://www.adwolf.blogfa.com

تمام ذراتمان همیشه جور خودمان را میکشند

اره دقیقا...
چقدر خوب گفتی...

وبلاگ نویس پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:53 ب.ظ http://veblagnevis.blogfa.com

خوب احساست را می نویسی . زیبا بود . به نظرم از اینهایی هستی که روحیات شاعرانه دارند .

فک کنم این طوری نیست که شما فک میکنید...

یه خاکی پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:27 ب.ظ

من یه آشنا بهتون خوش بگذره

اگه من می اومدم که دیگه حالی به حولی

جای ما هم خوش بگذرونید

سایه پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:52 ب.ظ http://shadowplay.blogsky.com/

نمی تونم برای حسی نظر بذارم ، که تجربه اش کردم !!

نظر نزار...انقدر بخونش تا تموم شه این حس مزخرف...

مهشید پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:04 ب.ظ http://mahshidmohamadi.blogfa.com

کسی که تحقیر می کنه مسلماً خالی از عقده نیس
اصولاً هیچ آدمی نیست که عقده ی ریز یا درشتی نداشته باشه، اما اونی که تحقیر می کنه می خواد این عقده ها رو یه جوری خالی کنه...

و چقدر من مهره بدی هستم برای این تخلیه...

مرتضی پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:29 ب.ظ http://omid-e-naomid.blogsky.com/

اگه تحقیر همراه با ناامیدی باشه آدمو تیکه تیکه میکنه!

همیشه و همیشه آدم وقتی تحقیر میشه احساس نا امیدی میکنه..
درست میگی آدم پاره میشه...

رهگذر پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:31 ب.ظ http://setareye-abii.blogsky.com/

راه فراری برای تجربه نکردن نیست.
...باید بیاموزیم.

باید تجربه کرد...
مرسی رهگذر که فقط یه رهگذر نیستی و با ما همراهی... :)

سجاد پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:09 ب.ظ http://www.tavasool.parsiblog.com

سلام ...
جالب بود
[گل][گل][گل]

ما همیشه جالبیم حاجی... :)

پرده ای از نت های یخ زده پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:55 ب.ظ http://farinnotrino.blogspot.com

زیبا بود...

ممنونم...
مرسی که ما رو همراهی میکنید... :)

فرخ پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:10 ب.ظ http://chakhan-2.blogsky.com

عالی عالی خیلی خیلی زیاد ... مرحبا

مرسی به خاطر تعریفت...
این جوری که میگی و تشویق میکنی خوشم میاد... :)

آیه پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:51 ب.ظ http://aieh.blogfa.com

چه جالب . زاویه دید خوبی داری

ممنون به خاطر زاویه نظر خوبتر شما... :)

مهرنوش پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ب.ظ http://kochneshin.blogsky.com

چقدر با این خمودگی ها گریسته ام...

گریسته ایم...

ثنائی فر پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 ب.ظ http://www.sanae.blogfa.com

و این آغاز رشد است اگر همت باشد

هر وقت پر حوصله بودی خواهمت شنید

همتمان کم است گویا...

حتما دوست خوب...:)

فرناز پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:57 ب.ظ http://www.charkhrisak.blogfa.com

سلام ...
فرانک گفت بهت بگم چند روزت وبت براش باز نمیشه .
قرار رو کجا گذاشتید ؟‌ و چه روزی ./
ممنون که خبرمون کردی .

خبر میدیم خانم مهربان خاص... :)

به خانم فرانک بگید بیشتر تلاش کنه چون اون میتونه...مطمئن باشه با یکم تلاش بیشتر میتونه وب ما رو باز کنه... :)))

رضا جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ق.ظ http://shabgardi.blogfa.com/

چه احساس بدیه

احساس بدی واقعا...آدم جمع میشه....

حافظ جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 ق.ظ http://haafez.net

بابا من بیام اونجا که دیگه آدم حسابیا نمیان

تو بیا...اون با من... :)

مرموز جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:57 ق.ظ

واقغا جالب بود سعی میکنم روش تحقیق کنم یه گذاره زیستی-روانی...
منم خیلی مغرورم شاید گریه ی بدنم واسه همینه

شاید مرموز عزیز...

گل گیسوان بانوی واژگون جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:49 ب.ظ http://ataxia.blogfa.com

یاد این افتادم: میخندی و میگویی: بلد نیستی؟ انگار متوجه نشده ای دارم خجالت میکشم و هر لحظه سرم به درون یقه ام نزدیکتر میشود.
قشنگ بود.

کامنت شما قشنگتر بود...
مرسی...

فرشته جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:11 ب.ظ http://earthangel.blogfa.com

دلت گریون نشه رفیق

وقتی دلمون گریون بشه احتمالا میریم دسشویی... :))

فرانک جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:33 ب.ظ http://www.atsehayeehsas.blogfa.com

چند روزه بالا نمیاد واسه من این وب...ممنون از اینکه خبرم کردید . . .
با فرناز هماهنگ میکنیم و خبر میدیم در نهایت . سپاس تو و من عزیز

خوبه...دیدی گفتم باید تلاش کنی... :)

dakho جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:14 ب.ظ

ghamat mabad dust
ye roze khob miad
ke tahghir az jahan rakht bar bandad
be mehr

دخو عزیز چه خوب که برگشتی ...
وقتی به مهرت رو دیدم دلم وا شد... :)

مهتاب جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:59 ب.ظ http://rozneveshte22.blogsky.com

بیشتر حس تب داره تا عرق کردن..
تحقیر شدن چقدر با شکستن فرق داره؟؟

وقتی تحقیر میشی میشکنی...

مهتاب جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:02 ب.ظ http://rozneveshte22.blogsky.com

از بی صداییش سوختم.. چقدر نزدیک حسش کردم.انقدر که لرزید شونه هام و شچمام نخواست جایی رو ببینه و به یاد بیاره چیزی رو..

اوهوم...به شدت میفهمم و درکت میکنم...

پسری از پایین شهر جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ب.ظ http://bakht-bargashte.blogfa.com

چه نکته ظریفی رو بهش اشاره کردی.البته بیشترین عکس العمل رو مثانه نشون میده

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد