چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

حتی دلم نمیخواد واسش عنوان بزارم

مادر...

این سلاطین دلواپسی های رنگارنگ...

هه هه هه...خندیدم...چه شوخی مضحکی...


نوشته شده توسط تو

نظرات 10 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ب.ظ http://www. theater-caterpillar.blogfa.com

خنده هیستیریک

مرجان جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:28 ب.ظ http://www.radepayekhis.mihanblog.com

ولی من جدی تر از این نوشته چیزی سراغ ندارم!
واقعیته!

مهشید جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:36 ب.ظ http://mahshidmohamadi.blogfa.com

شاید یه روزی بفهمی جانشینی واسش نیس... شاید...

هه هه هه...عجب شوخی جالبی میکنی مهشید...

فرناز جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:49 ب.ظ http://www.charkhrisak.blogfa.com

مادر آسمانی من ...
عنوان هم که نذاری در ته وجودت همه کست همین بی عنوان نوشتت هست !‌

دقیقا اشتباه فهمیدی...

سیب شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:26 ق.ظ http://sibeleila.persianblog.ir

همه دانسته هایش رنج شد
همه احساسش درد شد
همه امیدش اشک شد
همه زندگی اش زجر شد
به پای ما که حتی سهمی به اندازه یک نام هم برایش نداشتیم

نه...دقیقا و اصلا اینایی که میگی نشد...

نگار شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ق.ظ http://omidbeazadi.blogfa.com/

باور دارم که این یه شوخی نیس...

پیمان یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ق.ظ http://payan-rah.blogfa.com

همه دنیا شوخی مضحکی بود ... نمی دانستم!

حالا بدان و آگاه باش...فرقیم نمیکنه...

سسک یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:37 ب.ظ http://rooospiyebakere.blogfa.com/

مادری می شناسم
نامادر تر از هر نامادری
مادری می شناسم
نامهربان تر از هر نا مهربانی
مادری میشناسم که ای کاش هرگز مادر نامیده نمی شد

+بعضی مادرا ! واقعا بی لیاقتن (ببخش قصد توهین به هیچ مادر عزیزی رو ندارم ... اما دلم پره از مادرهای نامادر ...!)

رابی دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:23 ب.ظ http://rabii.blogsky.com/

چقدر درد داره این نوشته ات...
چقدرررر آدما تو موقعیت های مختلفن و چقدررررردرک نمی کنن همدیگه رو..
یکی مثل من اینجا هر روزشو با حسرت یه بار دیگه بغل کردنش به شب می رسونه و هیچ وقت نمی تونه حتی تصور کنه که روزی جای تو باشه که اینطوری به دردِ داشتنش بخنده...

بخند رابی...بخند...بی خیال درد...اصلا دردی نیست...هه هه هه...

رابی دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:41 ب.ظ http://rabii.blogsky.com/

تو جان!!
منم می خندم.. اما برعکس تو.. به نداشتنش می خندم...
اما درد داره.. اینطوری خندیدن خیلی دردش بیشتره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد