چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

هی تو...! گاهی صدای بهار توی بغض های من و تو خفه میشه

وقتی که بعد از چند سال دیدمش و بغلش کردم حس کردم سرده...وقتی دستاش رو به طرفم دراز کرد حس کردم که چند وقته که کسی آغوشش رو پر نکرده...

دیروز دوباره دیدمش...نشسته بود روبروم. یهو بهم گفت من پارسال از تنهایی مردم...

در مقابلش فقط سکوت کردم  و زل زدم بهش...

گفت من توی تنهایی منجمد شدم...

میفهمیدم چی میگه اما چون میدونستم فهمیدن من مشکلی ازش حل نمیکنه و روزهای تنهاییش رو که بارها توش جون داده و مرده, بهش بر نمیگردونه, سکوت کردم...

توی گلوش یه سنگینی بود...وقتی حرف میزد نمیتونستم گلوش رو ببینم...روسرویش جلوی گلوش رو گرفته بود. دلم میخواست گره روسریش رو باز کنم و گلوش رو نوازش کنم...


نوشته شده توسط تو