چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

آقا بپیچ برو وگرنه پیچ و تاب اینجا میپیچونتت

وقتی نگاهم میکنه احساس میکنم یه عجوزه بهم زل زده...

اون موقع است که دوست دارم چنگ بزنم به صورتش...

وقتی انگشتاش داره روی کیبورد موبایلش حرکت میکنه دلم میخواد تمام انگشتاش رو خرد کنم...

وقتی با غرور سرش رو بالا نگه میداره و یه جمله مزخرف و سطحی و سطحی و سطحی میگه دلم میخواد انقدر بزنم توی دهنش که مزه خون رو هرگز فراموش نکنه...

وقتی از بالا بهم نگاه میکنه و من رو کوچیک میبینه دوست دارم با مشت بکوبم تو سرش...

وقتی باعث میشه همه با من بجنگن و روانیم کنن و اون لذت ببره اون موقع است که دلم میخواد پام رو بزارم رو خرخرش و فشار بدم و کبود شدنش رو ببینم...

بیشتر وقتا من توی سکوت زندگی میکنم و اون دلش میخواد با وحشیگری سکوتم رو بشکنه و میدونه من با این کار نابود میشم...و نابودم میکنه...

وقتی بهم زور میگه دیگه لحظه ای هست که من تموم شدم... و من میدونم که هرگز و هرگز و هرگز نمیتونم به صورتش چنگ بزنم یا انگشتاش رو خرد کنم یا پشت سر هم بهش تو دهنی بزنم یا با مشت بکوبم رو سرش, بلکه فقط و فقط و فقط میتونم یواشکی برم یه گوشه ای و بغض کنم...


نوشته شده توسط تو