چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

...

!!!


نوشته شده توسط من

این زنها حتی به مردانگی هم رحم نکردند بس که حسودند...

وقتی که به زنها میگی چقدر مردی و اونا دلشون قنج میره خوب معلومه که مردانگی مردها خدشه دار میشه...

چقدر این روزها توی خانواده های نقش ها مخدوش شده.چقدر زنها دلشون میخواد مثل مردها باشن و ادای اونا رو در بیارن.بیچاره ها نمیدونن این حالتشون چقدر مشمئز کنندست...



نوشته شده توسط تو

دستهایش خورشید شده است

انگار کسی چشم هایم را ربوده است. میگویم چشم هایم کو؟  ناگهان میبینم هنوز در چاهم و او مِهر شده و کنار تاریکی من نشسته است و میگوید دیگر چشمی نمیخواهی بیا با چشم های من ببین...میگوید حتی میتوانی با دستهایت هم ببینی اگر دست مرا بگیری...

میگویم اگر دستهایت را بگیرم خیس عرق میشود, مثل زمانی که باران میبارد و صدای مرا خیس و سرمازده میکند.میگوید صدای خیست را خورده ام به همین خاطر روزهاست تشنه نمیشوم, برای خشک کردن دستهایت هم سینه ستبر من کافی نیست...؟

میگویم خوب است.


نوشته شده توسط تو

قصه گرد اندود

من میدانم تمام قصه هایی که اولی داشته باشند آخری هم دارند مگر اینکه آن قصه گرد باشد. در این صورت تو فقط در قصه میچرخی آنقدر که سرت گیج برود...

این قصه کمی ترسناک است...


نوشته شده توسط تو

فک کردی تو از نور اومدی من از خاک؟

میگفت من در مقابل تو خیلی گذشت کردم...

گفتم من هم از تمام گذشت های تو گذشتم...

چطور اسم گذشت تو گذشت باشد به من که میرسد گذشت میشود نامردی...؟


نوشته شده توسط تو

من در دنیای مردگان میزیَم

میگفت قبل از اینکه به دنیا بیایی دوستت داشتم...

هه...

نمیدانست من قبل از اینکه به دنیا بیایم هم مرده بودم...


نوشته شده توسط تو

جنگ جهانی دوم

وقتی که در بن بست غربتِ خودت تبدیل میشوی به بن بست آن وقت است که هیتلر درونت بیدار میشود...


نوشته شده توسط تو

...

همه درونم شده جنگل.باد میوزد در من...


نوشته شده توسط تو

مادر

اگر توهم بهشت را از زیر پای مادران بیرون بکشند تمام مادرها فاحشه خواهند شد...



نوشته شده توسط تو

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

من معتقدم وقتی یه نفر عاشق میشه بعد از یه مدت کم کم  معشوقه باید واسش کمرنگ بشه و  باید این رو متوجه باشه که اون معشوقه یه بهانه بوده که  به یه حس ناب دست پیدا کنه.حالا اون آدمه باشه یا نباشه نباید زندگیش رو زیر و رو کنه...واسه ادامه این تجربه دیگه نباید لنگ اون آدمه باشه...باید حسای نابتری رو که هنوز کشف نکرده رو تجربه کنه. و به نظرم این خیلی عجیبه که آدما  حسشون رو فراموش میکنن و به اینکه معشوقشون ترکشون کرده و اینکه حالا بهش رکب زده و ...فک میکنن...اشکالی نداره اگه رفته عوضش میدونی چه حس نابی رو بهت داده که کس دیگه ای هرگز نمیتونسته بده...


پینوشت:من خودم شخصاً دست تمام معشوقه هایی که حس ناب هدیه دادن به عشقشون رو میبوسم...

دوباره پینوشت: شماها نمیدونید اگه این معشوقه توی زندگیتون نبود امکان داشت توی چه بی حسی عاطفی عمیقی بیفتید که به نظرم بسیار بسیار بسیار وحشتناکه!!!من میدونم...



نوشته شده توسط تو


به بهانه چشمهای معصوم فریدون فروغی

این روزها دل نازک شده ام, مثلا همین چند ساعت پیش زل زده بودم به عکس های قدیمی فریدون فروغی که اتفاقا اولین بار بود که چهرش رو میدیدم و بی وقفه اشک میریختم . اصلا عکس های فریدون اندوهناکم کرد.به شدت اندوهناک...

شاید  هم همه اینها بهانه باشه و دلیل این اندوهم دلتنگی شبانه باشه چون شنیدم ماه در شب بیشتر به زمین نزدیک میشه و این باعث میشه آدما شبا دلتنگتر باشن...

یا شاید هم...


نوشته شده توسط تو