من مضطربانه چشم به راه خویشتنم...مضطربانه و اگر این چنین مضطرب هستم به این دلیل است که«اضطراب ها همه زاده ی انتظار ها هستند» و چه انتظاری از این بنیاد بر افکن تر... در ورای مرزهای پیدای امروز٬من ناپیدای من٬بر اساطیری ترین قله ی زمین می زیید و من بی وقفه دستم را در منافذ فردا فرو می کنم و کورمال٬کورمال به دنبال او می گردم٬همان منی که در فرداها می زیید٬همان منی که پادشاه فرداست٬همان منی که حاکم اقلیم فرداست... «تا زمانی که همگی مرا انکار نکرده اید به نزدتان باز نخواهم گشت»آن زمان پرده ی عادت که چون شبی دامن خود را بر سرم افراشته فرو می افتد و مردی رو به روی خویش قرار می گیرد و من انگشتر پادشاه مانگوگول را که در دهانش نهاده بودم٬دهان من دیگرم٬چون تاج گلی سرخ و درخشان بر سر می نهم و امپراطوری من بر زمین آغاز می شود...
انتظار میکشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم فقط زدن سه حرف آخرش نصیبمان می شود... زار می زنیم و چه قشنگ گفتی...پرت می شویم به جایی که اصلا معلوم نیست کجاست
۱-انتظار پاره نمی شود/بلکه از انتظاری به انتظار دیگر تبدیل می شود ............... ۲-انتظار پاره تر=ادم منتظر تر .................... ۳-..............................
OK
آفرین...
خیلی به خیلیا اینو گفتم اما اثر نکرد
ازاین به بعد جمله تو رو میگم بلکه دست از سر اونی که رفته بردارن
قشنگ گفتی
ایزه هست دیگه؟
نقل قول کن...
آی گفتی
بوس به خاطر این نتیجه
باشه...
منظورت اینه که هیچ انتظاری سرانجام نداره یا اینکه هر انتظاری ولو پایان مساعد هم داشته باشه از همون اول کار غلطیه؟
کار غلطیه...
هه... دقیقا! فقط دورتر بودنش معلومه!!
هوممم...
من مضطربانه چشم به راه خویشتنم...مضطربانه و اگر این چنین مضطرب هستم به این دلیل است که«اضطراب ها همه زاده ی انتظار ها هستند» و چه انتظاری از این بنیاد بر افکن تر...
در ورای مرزهای پیدای امروز٬من ناپیدای من٬بر اساطیری ترین قله ی زمین می زیید و من بی وقفه دستم را در منافذ فردا فرو می کنم و کورمال٬کورمال به دنبال او می گردم٬همان منی که در فرداها می زیید٬همان منی که پادشاه فرداست٬همان منی که حاکم اقلیم فرداست...
«تا زمانی که همگی مرا انکار نکرده اید به نزدتان باز نخواهم گشت»آن زمان پرده ی عادت که چون شبی دامن خود را بر سرم افراشته فرو می افتد و مردی رو به روی خویش قرار می گیرد و من انگشتر پادشاه مانگوگول را که در دهانش نهاده بودم٬دهان من دیگرم٬چون تاج گلی سرخ و درخشان بر سر می نهم و امپراطوری من بر زمین آغاز می شود...
خیلی مفیده نتیجه گیریت....
این یه مفیده بی فایدست...
انتظار پاره هم یهجور انتظاره خب، کشیدنی هم عینهو شکستنی ناشدِ که اتفاق نیفته اما خب، ناکجا رسوندنهاشُ موافقم باهات ..
-
تصدقت رفیق این همه روز ..
در هر صورت بی انتظاری بهتره...
انتظار میکشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
فقط زدن سه حرف آخرش نصیبمان می شود... زار می زنیم
و چه قشنگ گفتی...پرت می شویم به جایی که اصلا معلوم نیست کجاست
چه جالب گفتی زار میزنی...
۱-انتظار پاره نمی شود/بلکه از انتظاری به انتظار دیگر تبدیل می شود
...............
۲-انتظار پاره تر=ادم منتظر تر
....................
۳-..............................
چند تئوری من باب انتظار پاره پوره
این تئوری مختص خودته فقط...
سرش هم هیچی گیرمون نمیاد.کلا هر چی که تکلیفش معلوم نباشه زندگی را جهنم می کنه
زندگی همه جوره جهنمه...
اوهوم... تازه جاش هم می مونه...
اوهوم...
شعر نبود،راس میگی!حالا هر چی...
باشه...
این تیکه ایجوری هاتو که مختص خودته رو خیلی دوس دارمش!!
دوست بدار و به دوست داشتنت ادامه بده...