چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

اعتراف

اعتراف میکنم که:

من به زبری فرشی که شبا روش میخوابم عادت کردم

من به اهنگ لئونارد کوئن گوش دادن تا صبح عادت کردم

من از روز میترسم

من از کابوسام میترسم

من از سیاهی آسمون میترسم

من از حرف زدن با آدما میترسم

من از بیرون رفتن میترسم

من از دوست داشتن و دوست داشته شدن میترسم

من از همه اطرافیانم متنفرم

من از آدمی که دو رو هست متنفرم و دوست دارم با پشت دست بکوبم توی دهنش

من از ادم صبور متنفرم

من درد کشیدنو دوست دارم

من از همیشه شاد بودن متنفرم

من از دیدن آفتاب متنفرم

من از دیدن کسی که دوستم داره میترسم

من به فکرهای پیچیده و مردافکن عادت دارم

من از تابلوی عکسی که روی دیوار اتاقمه میترسم

من از در کمدم که گاهی بازه میترسم

من از اینکه آدما با من تماس فیزیکی برقرار کنن میترسم

من به این ترسا و دردا و تنفرا و علاقه ها عادت کردم و دوسشون دارم...


نوشته شده توسط تو


نظرات 13 + ارسال نظر
MisspInk شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:21 ب.ظ

خودت باهاشون حال کن، خیلی هم خوبه! ( من الان می ترسم بیشتر از این کامنت بذارم! )

نترس...

شب پره شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:14 ب.ظ

جهان بینی من روشن است...ترس ها٬رنج ها٬نفرت ها٬دردها و عقده ها٬همه چیز هایی هستند که مرا ساخته اند و علاقه ها همه چیز هایی هستند که مرا باید بسازند...علاقه ی به من و تعالی آن در جهان...
خشم ها بیان گر همه چیزند و بدون آن همه چیز ویران خواهد شد٬بدون خشم ساختمان من فرو خواهد ریخت...
لباس رویایی من بر تار و پودی از خشم و کینه و بر قامت گناه ساخته شده...گناه!اگر چه من نمی دانم معنای گناه چیست٬اما آن ها به من فهمانده اند که من مقصرم و گناهی که من بر گردن می گیرم وحشتی است که بر گرده ی آدمیان خواهم نشاند تا در یابند که آن ها خود مقصر بوده اند...
بر چهار گوشه ی زمین می چرخم٬زانو می زنم و چهار سمت زمین را می بوسم و اعتراف می کنم:من قاتلم...!!!آری من قاتلم٬من کسی را نکشته ام بلکه اصولی را کشته ام...و اکنون تنها آرزویی که برایم باقی مانده این است تا مردم هر چه بیشتری در مراسم اعدامم حضور پیدا کنند و با فریاد های پر از خشم و کینه ی خود مرا بدرقه کنند...

قطره شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:43 ب.ظ http://www.adrop.blogfa.com

بعضی از این ترسا منجر به یه استایلی از زندگی میشه که نهایتا به آدم یه احساس امنیت پوچ میده ... البته در کل و احتمالا به استثتائ شما که قطعا بنده جرات اظهار نظر رو به خودم نمیدم!! به هر حال، اعتراف شجاعانه ای بود!

اوهوم...

فرداد شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:54 ب.ظ http://ghabe7.blogsky.com

اینا رو که می دونستم...دیگه چه خبر؟

همشو...؟

جیب بر شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:28 ب.ظ http://jib-bor.blogsky.com

من به زبری فرشی که شبا روش میخوابم عادت کردم
+داشتن فرزند + سی سال کار دولتی و تحت قانون + آحوندک + رعد و برق :))

هوم...؟

جیب بر شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:20 ب.ظ http://jib-bor.blogsky.com

البته سوء تفاهم نشه ها از اون + ها میترسم :D

باشه...

مردد شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:04 ب.ظ http://moradad.blogsky.com/

من برای غلبه بر ترس هام باز هم می ترسم...

میفهمم...

shayesteh شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:37 ب.ظ

من هم از دوست داشتن و دوست داشته شدن میترسم
چون عادت میاره...
چون مجبورت می کنه عاشق بشی و وقتی عاشق شدی، دیگه نمی تونی رنج کشیدن عشقت رو ببینی

هرچند دوست داشتن برتر و مقدس تر از عشقه...
قلمت زیباست
با تبادل لینک موافقی؟
البته من به مدل خودم می نویسم!متفاوت..

من کلا آدم مخالفیم...

آغازی دیگر یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:28 ب.ظ http://start2.blogsky.com

شاعرش خودتون بودید؟جالب بود

تا حالا شده من اینجا پستی بزارم که مال فکر خودم نباشه...؟

آغازی دیگر یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:46 ب.ظ http://start2.blogsky.com

راحت باش

باشه...

آغازی دیگر دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:59 ق.ظ http://start2.blogsky.com

کامنتم پیدا شد!اون شاعرشون خودتون بودید برای جناب فرخ بوده که اینجا نوشته شده...
گیج می زنم

وقتی فله ای کامنت میزارین همین میشه دیگه... :)

محمد سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:41 ق.ظ http://www.artoftravel.blogsky.com

خوبه!

اوهوم...

مهرنوش چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:36 ق.ظ

... و من از این همه ترس می ترسم...

بترس...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد