تو چی میدونی از زندگی دیگران که میایُ براشون نظر میگذاری؟ تو چه میدونی که دردشون چیه؟ یا نکنه فکر کردی این دردِ تواه که فقط دردِ ...نه عزیز من...هرکسی تو زندگیش دردهای خودشو داره...اما رنگ زندگی منُ درس تشخیص ندادی....شاید این چشم های تواه که همه چیز رو قهوه ای و سیاه میبینه....اگه عکس های ما توی آلبوم های قدیمی نیست، دست کم بذاریم تو آلبوم های جدید عکسامون باشه...بمونه...عکس دیگرانی که محتاج داشتن عکس تو آلبوم های ما هستن رو تو آلبومهامون بگونجونیم... اینهمه خودبینی رو اگه تمومش کنیم... اونوقته که شاید بتونیم رنگهای آبی و بارونیه زندگیه دیگران رو هم درس تشخیص بدیم...با نیشُ کنایه قلبشونو بدرد نیاریم... حال و هواشونو تیره نکنیم
چند جا دیدم زیاده گویی کردی گفتم یه تلنگری بزنم حساب کار دست بیاد... فک کنم انقد حرص خوردی الان سکته کردیا...
سعیده سر این جملات احساس کردم یخ زدم ...... عزیزم....... نمی تونم جلوی اشکامو بگیرم ..... سعیده حالا بعد از این همه سال فهمیدم اون چیزی که من و تو رو بهم گره زده .... غمه .....
دوباره بر می گردم به کودکیم و همان جا می مانم٬تا همان کفش های جغ جغی ام را بپوشم٬باور کن آن کفش ها بیراهه ها را بلد نبودند...می خواهم دوباره برگردم اما این کفش ها راه را نمی دانند از بس که بی راه رفته اند...مسیر کودکیم در میان بیراهه ها ناپدید شد٬آه که کودکی من درون صندقچه ی فرمواشی این روزها تا ابد تنها خواهد ماند...
یه کوریونی بود که قبل ترها گریه نمی کرد، خواستم بگم گریه ش گرفت اینجا ..
کوریون گریه نکن، گوشه لباست رو گاز بگیر.به دیوار چنگ بزن اما گریه نکن... یه کاری نکن تمام گریه های نکردم رو یهو بریزم بیرون...
یعنی مهم نبودی یا دیگه نیستی یا خیلی قدیمی شدی.
یعنی هیچی...
بین همه عکسای بچه اول...
هیچ عکسی از تو نیست...
غیر از اونیکه بغل دست بچه اول ازت گرفتن
هیچوقت از اینکه از خودم عکس ببینم خوشم نیومده
...
الان دلم خواست بغلت کنم...
من بغل دوست ندارم...
تولد....
...
وقتی با اولین ارضا شدن همه کودکی ها چال شد باید فکر اینجاشو می کردم!
مطمئنی با اولین ارضا شدن بود...؟
پیدا کنی که چی بشه ...بشینی حسرت بخوری
ول کن عزیز من
هه...
تو چی میدونی از زندگی دیگران که میایُ براشون نظر میگذاری؟ تو چه میدونی که دردشون چیه؟ یا نکنه فکر کردی این دردِ تواه که فقط دردِ ...نه عزیز من...هرکسی تو زندگیش دردهای خودشو داره...اما رنگ زندگی منُ درس تشخیص ندادی....شاید این چشم های تواه که همه چیز رو قهوه ای و سیاه میبینه....اگه عکس های ما توی آلبوم های قدیمی نیست، دست کم بذاریم تو آلبوم های جدید عکسامون باشه...بمونه...عکس دیگرانی که محتاج داشتن عکس تو آلبوم های ما هستن رو تو آلبومهامون بگونجونیم... اینهمه خودبینی رو اگه تمومش کنیم... اونوقته که شاید بتونیم رنگهای آبی و بارونیه زندگیه دیگران رو هم درس تشخیص بدیم...با نیشُ کنایه قلبشونو بدرد نیاریم... حال و هواشونو تیره نکنیم
چند جا دیدم زیاده گویی کردی گفتم یه تلنگری بزنم حساب کار دست بیاد...
فک کنم انقد حرص خوردی الان سکته کردیا...
سعیده سر این جملات احساس کردم یخ زدم ...... عزیزم....... نمی تونم جلوی اشکامو بگیرم ..... سعیده حالا بعد از این همه سال فهمیدم اون چیزی که من و تو رو بهم گره زده .... غمه .....
...
دوباره بر می گردم به کودکیم و همان جا می مانم٬تا همان کفش های جغ جغی ام را بپوشم٬باور کن آن کفش ها بیراهه ها را بلد نبودند...می خواهم دوباره برگردم اما این کفش ها راه را نمی دانند از بس که بی راه رفته اند...مسیر کودکیم در میان بیراهه ها ناپدید شد٬آه که کودکی من درون صندقچه ی فرمواشی این روزها تا ابد تنها خواهد ماند...
شایدم قبلش!!
اون موقع هم نبودم چه برسه به قبلش...
آره خیلی خیلی بدتره!
.
.
.
اوهوم...
b yadet bodam azizam
pir shodanet mobarak
هومممم...