چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

یلدا و شراب و عرق و هفت نفس

+ شکلات

+ یک نفس

- ترس

+ دو نفس

- صدای بم بم قلب

+ سه نفس

- صدای بم بم بم قلب

+ چهار نفس

- اشک

+ پنج نفس

- ناله

+ شش نفس

- تباهی نصفه نیمه و پاره شده

+ هفت نفس

و صبح و نگاه و درد و بی حسی...



نوشته شده توسط تو

نظرات 11 + ارسال نظر
عابر سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:38 ق.ظ http://photonote.blogsky.com

همه چی بود
اما از نعشگی خبری نبود...

مستیم درد منو دیگه دوا نمیکنه...

از نئشگی هم خبری بود...

یک جهان سومی سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ق.ظ http://jahan3vomi.blogsky.com

لایک.

...

یه ضعیفه سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:56 ب.ظ

و آخرش برم بمیرم سبک ترم

sepideh سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:24 ب.ظ

:)

...

فرداد سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:00 ب.ظ http://ghabe7.blogsky.com

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش....

نوشیدن...

عابر سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:58 ب.ظ http://photonote.blogsky.com

درد ...

آدم کی دیگه دردش نمیاد!














همیشه درد...

شب پره سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:29 ب.ظ

نفس کشیدن و مردن٬خسته٬خسته از این نفس کشیدن و مردن...آروغ پشت آروغ...امروز عصرانه زندگی خوردم...عجب غلطی کردم٬اوه که چه دیر هضم بود این زندگی.باید بالا بیاورمش.اما کجا؟روی خودم که نمی شود...فهمیدم٬بهتر است بروم از پنجره ی شیروانی آویزان شوم و محتویات امروز عصر معده ام را خالی کنم روی سر عابران...یک نفس خودم را خالی میکنم تا همه شان در لجن زار معده ام غرق شوند.این طور فکر می کنم...حقشان است..لعنتی های حرامزاده...
خوب انگار حالا شب شده٬امروز شب چه باید بخورم؟اندوه!!!نه دیگر از این غلط ها نخواهم کرد...اگر مجبور نباشم...مجبورم...
من شادم...زندگی من یک تراژدی بزرگ است و من قهرمان تراژدی زندگیم هستم و قهرمان تراژدی شاد است...این نکته ای است که تراژدی نویسان نفهمیده اند...من شادم چون هستی من فراتر از هستی٬ هستی است٬من فراتر از زندگی ام و زندگی در مقابل چشمان من دیگر تحفه ای برای پیشکشیدن ندارد...اصلا برای همین بالا آوردمش...
اگر زندگی مرا می خورد چه؟آن وقت کجا مرا بالا میآورد؟لابد روی مریخ٬حقم بود...اُه...این دیگر چه صدایی است؟جیغ کاسترتوها!همین یکی را کم داشتم.انگار صبح شده...باید بروم صبحانه بخورم!اما چه؟اگر مجبور نباشم شادی...مجبورم...اندوه...

فرشاد سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:41 ب.ظ http://tir-khaneh.blogsky.com/

نه دیگه
ببین باید چیز میزم چاشنی کار بشه
که آخر پستت بشه:
و لنگ ظهر و نگاه و...

آخر ماجرا همون بود که گفتم...

کوریون چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:00 ق.ظ http://chorion.blogsky.com/

بعد یه روزی میاد که تموم هرچی بودیم بشه این که دخلم می و خرجم می ..
تصدقت ..

ساعتی که کامنت گذاشتی رو داری که...؟

پ.نون چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:36 ق.ظ http://babune.blogsky.com

سخت گذشته پس، طبق معمول

سخت گذشته اما معمولی نبود سختیش...

مردد پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ب.ظ

بی حسی آخرش خوبه...

خوب نه...یه جوری بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد