چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

بگویید تاریخ نویسان بنویسند

من امشب به اندازه تمام  دوستت دارم های نگفته در زندگیم، مظلومم...


نوشته شده توسط تو

نظرات 11 + ارسال نظر
پ.نون سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:44 ق.ظ http://babune.blogsky.com

آدم برای نگفته‌هاش ظالمه و برای نشنیده‌ها مظلوم! البته با منطق اولیه‌ی حقیر

اصلا بحث شنیدن و نشنیدن نیست...اندازه مظلومیت رو میخواستم بگم...

پ.نون سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:53 ق.ظ http://babune.blogsky.com

توی پرانتز میگم که تو به شدت ظالمی و بزرگترین ظلم رو در حق خودت کردی. قبول هم نداری، طبیعیه.

البت همه به خودشون ظلم میکنن اما نه اینقدرا.

این منطق ثانویت بود...؟

MisspInk سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:52 ق.ظ

این خیلی قشنگ بود تو

مرسی...

شب پره سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:53 ق.ظ

حرف می زنم٬باید حرف زد.برای که؟مخاطبی که نیست...حرف میزنم...برای خودم.می شنوم که می گویم...برای اقناع خودم یک ریز حرف می زنم...کسی نمی شنود...می گویم!!!حرفی ندارم...
صدایی می شنوم٬یا شاید نجوایی٬نه صداست٬صدایی که میگوید دوستت دارم...هه...دوستم دارد...نه صدایی نیست...انگار توهم است٬توهمی بیش نیست...
باید داستانی تعریف کنم٬برای که؟مخاطبی که نیست...برای خودم...این طور می گویم:روزی کسی شبیه تو با من بازی کرد٬کسی که این حق را نداشت که با من بازی کند ولی بازی کرد و بعد رفت...تنها چیزی که باقی گذاشت یک حلقه بود٬حلقه ای از حلقه های زنجیره ی نفرت...و امروز من با تو بازی می کنم٬من این حق را داشتم که با تو بازی کنم و حالا بازی تمام شده و من می روم٬تنها چیزی که برای تو باقی می گذارم یک حلقه است٬حلقه از حلقه های زنجیره ی نفرت...و فردا تو با کسی بازی خواهی کرد٬کسی شبیه من...بازیت که تمام شد می روی و تنهاچیزی که از خودت باقی می گذاری یک حلقه است٬حلقه ای از حلقه های زنجیره ی نفرت...و بعد از تو نوبت او خواهد بود که بازی کند...با کسی شبیه تو...فقط به او بگو:نگذار تو آخرین کسی باشی که آخرین حلقه ی زنجیره نفرت به او ختم خواهد شد...
داستان این بود...مزخزف بود...همه اش مزخزف می گویم...بزای خودم...نه این طور خوب نیست...باید داستانی بگویم که پایانی نداشته باشد و یا شاید آغازی...داستان عشق خوب است؟پایانی ندارد...ولی آغاز چه؟چرا آغزی دارد...همه اش با رسم ادب شروع می شود٬همه ی عشق های نا پاک از این رسم ادب ها شروع می شود...اصلآ به من چه؟مزخرف است٬همه اش مزخزف است...از کی عاشق خودم شدم؟این خودش است...نه آغازی و نه پایانی...این داستان خوبی است...اما حوصله ام سر رفت٬از گفتن و شنیدن...باید خودم را خفه کنم...هر جور که شده...حوصله ندارم٬خفه می شوم...داستان من هم این جا تمام شد...نه!تمام نمی شود٬بدون آغاز٬بدون پایان...فقط خفه می شوم...

فرداد سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:58 ب.ظ http://ghabe7.blogsky.com

به خاطر نگفتنش بیشتر ظالمی تا مظلوم.....

من فقط میخواستم بگم چقدر مظلومم...اونو گفتم که اندازه مظلومیتم رو بفهمید...
اصلا مهم نیست حوصله ندارم...

کوریون پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:32 ق.ظ http://chorion.blogsky.com/

من ولی گمونم، قد تموم تاریخ نویس ها مظلومم ..

یعنی از من بیشتر...؟

no name پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:42 ق.ظ http://www.listen2me.blogfa.com

مظلومیتت حس شد تو تک تک کلماتت
.
.

هوممم...

آغازی دیگر پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:00 ق.ظ http://start2.blogsky.com

خودت فقط حد این مظلومیت را می دونی

اوهوم...

مردد پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:49 ب.ظ

فرق ظالم و مظلوم تو وزن ش اصلی کاری رو تو خود ظلم دنبالش بگرد!!!

باشه...

باشماق جمعه 13 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:40 ق.ظ http://bashmagh.blogsky.com

شاید هم نه

آره همینه...

خاتون پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:25 ب.ظ http://gh

لایک به پستت
چقدر دوست داشتم اینو

دقیقا چقدر...؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد