چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

و این قصه یخ زدگی مدام تکرار میشود

از فرق سر شروع میشود

نم نم داغ میشوی اما نمیسوزی،نه نمیسوزی

انگار شُره میکنی و میچکی روی انگشتان پا

فرق سر را با کف دو دست فشار میدهی.

هجوم افکار آنچنان زیاد میشود که با مشت روی زمین میکوبی،

از شدت ضربۀ مشتت زمین ناله میزند.

سر را بالا میگیری فریاد میزنی و صدای ناله زمین گم میشود در فریاد تو

پاها را جمع میکنی در شکم و سر را میگذاری روی زانو،

از سنگینی وزن سرت، زانوها خرد میشود و فرو میریزد. و تو همچنان فریاد خواهی زد.

پایین کمرت یک حفره عمیق باز میشود

و تو مجبوری خودت را به دیوارت برسانی و حفره را به دیوار بچسبانی.

چیزهایی که از حفره پایین کمرت خارج میشود باعث لرزش دیوار میشود.

همین که اولین سنگ دیوار روی سرت می افتد همه چیز یخ میزند...


نوشته شده توسط تو

نظرات 13 + ارسال نظر
عابر شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:42 ق.ظ http://photonote.blogsky.com

هجوم با ح غلیظ تر میشه؟ :)

واسه تکرارش یه جا باید یخت وا شده باشه
اونجا کجاست؟

i dont no...

Difar شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:09 ب.ظ http://Difar.blogsky.com

یخ می زنی یخ می زنی یخ می زنی
تو یخ می زنی
دیوار یخ می زند
هوا یخ می زند
زمین یخ می زند
و دیفار هم تو را هم دیوار را هم زمین را هم هوا را در آغوش می کشد
و تو گرم می شوی
دیوار گرم می شود
هوا گرم می شود
زمین گرم می شود
دیفار یخ می زند


سعی کردم باقی نوشته ات رو ادامه بدم
همینطوری
به مهر
دیفار

دیفارا هم دیگه آغوششون واسه ما جا نداره انگار...
ما فقط یخ میزنیم...

شب پره شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:47 ب.ظ

در کنار هیا هوهای این شهر٬غربتی است که با فرا رسیدن شب آرام آرام بر چهره ام می نشیند٬غربتی که باعث می شود استخوان هایم یخ بزند و من همواره توان عظیم خود را در این لحظات سرد و نفس گیر از دست می دهم...
خشمی مبهم به سمت من هجوم میاورد و متلاشی ام می کند...سعی می کنم تا بنویسم٬خشم خود چیزی است و از خشم نوشتن چیز دیگری٬با این حال می نویسم تا توان خود را دوباره بازیابم اما اندیشیدن هم خود سرآغاز تحلیل رفتن است ولی من همواره شعفی سوزان و مرموز در این امر یا فته ام که شعله ی افسوس را برای لحظاتی هر چند کوتاه در من خاموش می کند...
دست هایی ناتوان و شانه هایی ضعیف٬ جسمی سخت فرتوت و پاهایی یخ زده که برای تحمل بار پوچی جهان شکننده است٬اگر دنیا مرا له نکند روزی من خود این کار با او خواهم کرد...«اگر نتوانم خدایان را به زانو در آورم٬آخرون را به حرکت وا خواهم داشت».من با اطمینانی که از ژرفای ناپیدای وجودم به سمت من لبخند می زند به روشنی می دانم که روزی تمام توان خود را صرف عشق به زیستن خواهم کرد.تنها عشق حقیقی که تا کنون داشته ام.عشقی که به زمان غلبه نکند٬عشقی حقیقی نیست...و من می دانم که زمان نمیتواند مانع عشق من به زندگی شود چرا که در وجود من زیستن بر زمان غلبه کرده است...«بدون نا امیدی از زیستن عشق به زندگی وجود ندارد»و من این تناقض شگرف را در وحدتی روشن و یکدست درک می کنم.زمانی که نا امیدی به اوج خود برسد تشعشعات لرزانش را بر چهره ی زندگی می تاباند وزندگی اسطوره ی من می شود همان گونه که من خود اسطوره ی خودم.امواجی که از عمق نیستی حفره هایی که از درون زندگی عبور می کند و به سمت ما می تابددر انعکاس عشقی که از خویشتن سر چشمه می گیرد ناپدید می شود و این همان شعله ایست که یخ زندگی را آب می سازد...

Difar یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:17 ق.ظ http://Difar.blogsky.com

این یخ چرا وا نمی شود ؟ ....

به مهر
دیفار

چون مدامه...

کوریون یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:12 ق.ظ http://chorion.blogsky.com/

معاشقه با سایه ها، تنها انتقامی که می شود از صاحبان دست های سر گرفت..

انقاممون هم مثل آدم نیست...

عابر یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:48 ق.ظ http://photonote.blogsky.com



اگه I رو هم مینوشتی ay میگفتم یه اثر خلق کردی با این جواب

حالا که ننوشتم....

میم یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ق.ظ http://chaharshanbegi.blog.com/

عوق می زنن گاهی این چیزایی که سر معده ت می جوشه
وای
به دیوار ها هم نمی شه اعتماد کرد

دیواره ها هم کم میارن گاهی...

حسین دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:52 ق.ظ http://ho3yn.ir

آنقدر تکرار میشود تا آخر من را با خودش اشتباه میگیرد

نه دیگه انقدر تکرار میشه که تو بشی خودش...

کوریون دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:35 ق.ظ http://chorion.blogsky.com/

تصدقت ..

الان می چی باید بگم... :)

Difar دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:37 ق.ظ http://Difar.blogsky.com

بیا که دیفار رفت

گند کارو در نیار دیگه دیفار جان...
یه مدت نبودی حالا برگشتی داریم تحویلت میگیرم روت رو زیاد نکن... :)))

Davande Ta Binahayat دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:40 ب.ظ http://Namayeshname.blogspot.com

دونده تا بی نهایت
به مهر

کلا دونده ای...

Davande Ta Binahayat دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:42 ب.ظ http://Namayeshname.blogspot.com

می خواستیم به تحویل کسی بیاییم و برویم که الان باید تحویل دار بودیم جانا

به مهر
دونده تا بی نهایت

تحولیل دار رو خوب اومدی دونده جان...

باشماق دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:49 ب.ظ http://bashmagh.blogsky.com

این چیز هایی که نوشته ای آدم را یاد معتاد های در حال ترک می اندازه
مگه نه

نه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد