از فرق سر شروع میشود
نم نم داغ میشوی اما نمیسوزی،نه نمیسوزی
انگار شُره میکنی و میچکی روی انگشتان پا
فرق سر را با کف دو دست فشار میدهی.
هجوم افکار آنچنان زیاد میشود که با مشت روی زمین میکوبی،
از شدت ضربۀ مشتت زمین ناله میزند.
سر را بالا میگیری فریاد میزنی و صدای ناله زمین گم میشود در فریاد تو
پاها را جمع میکنی در شکم و سر را میگذاری روی زانو،
از سنگینی وزن سرت، زانوها خرد میشود و فرو میریزد. و تو همچنان فریاد خواهی زد.
پایین کمرت یک حفره عمیق باز میشود
و تو مجبوری خودت را به دیوارت برسانی و حفره را به دیوار بچسبانی.
چیزهایی که از حفره پایین کمرت خارج میشود باعث لرزش دیوار میشود.
همین که اولین سنگ دیوار روی سرت می افتد همه چیز یخ میزند...
نوشته شده توسط تو
هجوم با ح غلیظ تر میشه؟ :)
واسه تکرارش یه جا باید یخت وا شده باشه
اونجا کجاست؟
i dont no...
یخ می زنی یخ می زنی یخ می زنی
تو یخ می زنی
دیوار یخ می زند
هوا یخ می زند
زمین یخ می زند
و دیفار هم تو را هم دیوار را هم زمین را هم هوا را در آغوش می کشد
و تو گرم می شوی
دیوار گرم می شود
هوا گرم می شود
زمین گرم می شود
دیفار یخ می زند
سعی کردم باقی نوشته ات رو ادامه بدم
همینطوری
به مهر
دیفار
دیفارا هم دیگه آغوششون واسه ما جا نداره انگار...
ما فقط یخ میزنیم...
در کنار هیا هوهای این شهر٬غربتی است که با فرا رسیدن شب آرام آرام بر چهره ام می نشیند٬غربتی که باعث می شود استخوان هایم یخ بزند و من همواره توان عظیم خود را در این لحظات سرد و نفس گیر از دست می دهم...
خشمی مبهم به سمت من هجوم میاورد و متلاشی ام می کند...سعی می کنم تا بنویسم٬خشم خود چیزی است و از خشم نوشتن چیز دیگری٬با این حال می نویسم تا توان خود را دوباره بازیابم اما اندیشیدن هم خود سرآغاز تحلیل رفتن است ولی من همواره شعفی سوزان و مرموز در این امر یا فته ام که شعله ی افسوس را برای لحظاتی هر چند کوتاه در من خاموش می کند...
دست هایی ناتوان و شانه هایی ضعیف٬ جسمی سخت فرتوت و پاهایی یخ زده که برای تحمل بار پوچی جهان شکننده است٬اگر دنیا مرا له نکند روزی من خود این کار با او خواهم کرد...«اگر نتوانم خدایان را به زانو در آورم٬آخرون را به حرکت وا خواهم داشت».من با اطمینانی که از ژرفای ناپیدای وجودم به سمت من لبخند می زند به روشنی می دانم که روزی تمام توان خود را صرف عشق به زیستن خواهم کرد.تنها عشق حقیقی که تا کنون داشته ام.عشقی که به زمان غلبه نکند٬عشقی حقیقی نیست...و من می دانم که زمان نمیتواند مانع عشق من به زندگی شود چرا که در وجود من زیستن بر زمان غلبه کرده است...«بدون نا امیدی از زیستن عشق به زندگی وجود ندارد»و من این تناقض شگرف را در وحدتی روشن و یکدست درک می کنم.زمانی که نا امیدی به اوج خود برسد تشعشعات لرزانش را بر چهره ی زندگی می تاباند وزندگی اسطوره ی من می شود همان گونه که من خود اسطوره ی خودم.امواجی که از عمق نیستی حفره هایی که از درون زندگی عبور می کند و به سمت ما می تابددر انعکاس عشقی که از خویشتن سر چشمه می گیرد ناپدید می شود و این همان شعله ایست که یخ زندگی را آب می سازد...
این یخ چرا وا نمی شود ؟ ....
به مهر
دیفار
چون مدامه...
معاشقه با سایه ها، تنها انتقامی که می شود از صاحبان دست های سر گرفت..
انقاممون هم مثل آدم نیست...
اگه I رو هم مینوشتی ay میگفتم یه اثر خلق کردی با این جواب
حالا که ننوشتم....
عوق می زنن گاهی این چیزایی که سر معده ت می جوشه
وای
به دیوار ها هم نمی شه اعتماد کرد
دیواره ها هم کم میارن گاهی...
آنقدر تکرار میشود تا آخر من را با خودش اشتباه میگیرد
نه دیگه انقدر تکرار میشه که تو بشی خودش...
تصدقت ..
الان می چی باید بگم... :)
بیا که دیفار رفت
گند کارو در نیار دیگه دیفار جان...
یه مدت نبودی حالا برگشتی داریم تحویلت میگیرم روت رو زیاد نکن... :)))
دونده تا بی نهایت
به مهر
کلا دونده ای...
می خواستیم به تحویل کسی بیاییم و برویم که الان باید تحویل دار بودیم جانا
به مهر
دونده تا بی نهایت
تحولیل دار رو خوب اومدی دونده جان...
این چیز هایی که نوشته ای آدم را یاد معتاد های در حال ترک می اندازه
مگه نه
نه...