جوون تر که بودیم مزاحم تلفنی که می شدیم فوت می کردیم...... .... سوختم و سوختم و سوختم تا روش عشق تو آموختم حاصل عمرم سه سخن بیش نیست خام بدم پخته شدم سوختم... منتظرم
مخمل آبی شب را می کشم روی خودم که بخوابم...خوابم نمی برد اما...بلند می شوم و به راه می افتم...صورت خیس شهر را لگد می کنم...توی گودی چشمانش گیرمی کنم...تا زانو توی گل فرو می روم...دیگر نمی توانم حرکت کنم...حس می کنم از عمق زمین جانور ناشناخته ی مرموزی دارد من را می مکد سمت خودش...با دندان های تیز آن پایین توی گل ها نشسته ودارد من را با حجم عظیمی از گل ولای اطرافم پایین می کشد...می خواهم سیگاری روشن کنم!آقا آتیشتو میدی؟بدون این که حرکت کند:«بیا تو هم با آتیش من بسوز»...این جا که کسی نیست؟!به هر حال سیگارم روشن است....صدایی شبیه وز وز مگس می شنوم...کلمه های درون تنم شورش کرده اند...مثل مگس به در ودیوار تنم می کوبند که بیرون بیایند...دهانم را باز میکنم...همه شان بیرون میریزند و همین که در می آیند مثل شهاب سنگی که به جو زمین کشیده می شود٬آتش می گیرند و خاکسترشان در هوا پخش میشود...خیلی گرمم شده...آتشفشان معده ام دوباره فوران کرده...و ماگما های مذابش کاسه سرم را سوراخ می کند وبه همراه دود و خاکستر به هوا پرتاب می شود...از خودم چند متری فاصله می گیرم...از این جا شبیه شمع دیلاقی شده ام...کم کم از لا به لای حجم انبوه و متراکم تاریکی و سیاهی که پشتم جمع شده٬سرخی هایی نمایان می شوند...چیزی که می بینم چند لب سرخ خندان است...یک گالن نفت را روی من خالی می کنند و یکیشان که از بقیه سرخ تر است از گوشه ی لبش سیگار برگش را بر می دارد و پرتاب می کند سمت من...یکهو گر می گیرم و می سوزم...دیگر چیزی نمی شنوم...فقط می سوزم...تنها چیزی که شنیدم این بود که همگی با هم می گفتند:«تولدت مبارک»...
هر داغی روزی سرد خواهد شد
ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمی شود...
نمیدونم ربط داره یا نه
نداره...
آخ آخ آخ..
...
این پُستم خیلی خیلی خیلی خوب بود تو
مرسی...
بعضی سوختنها حقمان است ، برای من که هست ، تو را نمیدانم! خیلی خوب نوشتی تو!
شاید، شایدم نه...
انقد نامَردند که می گذارند فوت شوم ...
اسم اون نامردی نیس...
اصلا کلا نامردی نیس...
جوون تر که بودیم مزاحم تلفنی که می شدیم فوت می کردیم......
....
سوختم و سوختم و سوختم
تا روش عشق تو آموختم
حاصل عمرم سه سخن بیش نیست
خام بدم پخته شدم سوختم...
منتظرم
مرض...
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته سوزان
می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد...
از فراز بام هاشان شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخیزد به گردش دود
تا سحرگاهان که می داند که بود من شود نابود.
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ، ای فریاد
مهدی اخوان ثالث
دفعه بعد یه چیزی از خودت بنویس ببینیم چی کاره ای...
فوت هم چاره سازت نیس...
چی پس...؟
فوت میکنند
و خاکسترت را دوباره شعله ور می کنند
اینجا هم نمیگذارند به درد خودت بسوزی و خاکستر شوی
کار از این حرفا گذشته...
گاهی اوقات بوس هم جواب میده
البته بستگی داره کی بوس کنه
همین قدر لوس...؟
مخمل آبی شب را می کشم روی خودم که بخوابم...خوابم نمی برد اما...بلند می شوم و به راه می افتم...صورت خیس شهر را لگد می کنم...توی گودی چشمانش گیرمی کنم...تا زانو توی گل فرو می روم...دیگر نمی توانم حرکت کنم...حس می کنم از عمق زمین جانور ناشناخته ی مرموزی دارد من را می مکد سمت خودش...با دندان های تیز آن پایین توی گل ها نشسته ودارد من را با حجم عظیمی از گل ولای اطرافم پایین می کشد...می خواهم سیگاری روشن کنم!آقا آتیشتو میدی؟بدون این که حرکت کند:«بیا تو هم با آتیش من بسوز»...این جا که کسی نیست؟!به هر حال سیگارم روشن است....صدایی شبیه وز وز مگس می شنوم...کلمه های درون تنم شورش کرده اند...مثل مگس به در ودیوار تنم می کوبند که بیرون بیایند...دهانم را باز میکنم...همه شان بیرون میریزند و همین که در می آیند مثل شهاب سنگی که به جو زمین کشیده می شود٬آتش می گیرند و خاکسترشان در هوا پخش میشود...خیلی گرمم شده...آتشفشان معده ام دوباره فوران کرده...و ماگما های مذابش کاسه سرم را سوراخ می کند وبه همراه دود و خاکستر به هوا پرتاب می شود...از خودم چند متری فاصله می گیرم...از این جا شبیه شمع دیلاقی شده ام...کم کم از لا به لای حجم انبوه و متراکم تاریکی و سیاهی که پشتم جمع شده٬سرخی هایی نمایان می شوند...چیزی که می بینم چند لب سرخ خندان است...یک گالن نفت را روی من خالی می کنند و یکیشان که از بقیه سرخ تر است از گوشه ی لبش سیگار برگش را بر می دارد و پرتاب می کند سمت من...یکهو گر می گیرم و می سوزم...دیگر چیزی نمی شنوم...فقط می سوزم...تنها چیزی که شنیدم این بود که همگی با هم می گفتند:«تولدت مبارک»...
کاش بگذارند بسوزیــــــــــــم
یا نیست شویم
یا ققنوس وار برخیزیم
کاش فضولی نکنن کلا...
فوت شدن یهتر است تا فوووت شدن...این عالی بود دختر
من همیشه عالیم...