چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

من از این باد میترسم

وقتی اون حرفا رو شنیدم آب دهنم رو قورت دادم و رفتم آروم سرم رو گذاشتم روی بالشم و گوشه پتوم رو توی دستم گرفتم. دست کشیدم روی پتو. احساس کردم پاهام سست شده و انگشت پاهام یخ زده. سرما توی تنم پر شده بود. آب دماغم رو بالا کشیدم و چشمهام رو روی هم گذاشتم.

توی سرم صدای باد میپیچید. صدای باد شدید..

انگار تمام آن حرف ها باد شده و توی سرم میپیچید...

اگر میدونستن این باد یعنی چی خیلی بیشتر از من میترسیدن...


نوشته شده توسط تو



نظرات 5 + ارسال نظر
آسپرین شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:39 ب.ظ http://asperin2.blogfa.com

..سرتو بدزد رفیق...

سرم رو دزدیم قبلنا...

کوریون یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:18 ق.ظ http://chorion.blogsky.com

بید بودیم و باد، کوتاه نمی آمد ..
-
تصدقت ..

وقتی بادم بهشون بگیره کوتاه میان...

aynar یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:22 ق.ظ http://takhtefolad2.blogfa.com

با اینکه گفته بودی از فروغ و شعرهاش خوشت نمیاد اما هر کاری کردم نشد چیزه دیگه ای جایگزین کنم با خوندن مطلبت یاد این شعر افتادم :

در شب کوچک من ، افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی ؟

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی ؟

در شب اکنون چیزی می گذرد

ماه سرخست و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها، همچون انبوه عزاداران

لحظهء باریدن را گوئی منتظرند

لحظه ای

و پس از آن، هیچ.

پشت این پنجره شب دارد می لرزد

و زمین دارد

باز می ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و تست

ای سراپایت سبز

دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش لبهای عاشق من بسپار

باد ما با خود خواهد برد

باد ما با خود خواهد برد

میتونستیم چیزی ننویسی...

شب پره یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:33 ب.ظ

«در هر حال تو از دست رفته ای...پس باید دست بکشم؟...نه! اگر دست بکشی از دست رفته ای...»پس حرف می زنم...نه!به حرف ها بی اعتمادم همان طور که به دست ها...و این درسی است که از دست ها آموخته ام نه از حرف ها...وحرف ها!!!آه از دست این حرف ها که به من هیچ درسی نیاموختند و می دانم که این گناه دست ها بود که داستان از دست رفتن حرف ها را دست مایه ی روایت حرف های این دست های آلوده قرار دادند.و من از دست این حرف ها و حرف های این دست ها در تعلیق جهنمی و ابدی بی نهایت دهشت باری سقوط کردم و از دست رفتم و این داستان٬داستان نه یک بر باد رفته که داستان یک از دست رفته است...

شاهین دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:19 ق.ظ http://ravani.blogsky.com

می‌دانی چی‌ جذب اینجام می‌کنه؟ اینکه رکی ، واسه خودت می‌نویسی...میام که این یادم بمونه

حتی اگه اینجا هم نیومدی سعی کن یادت بمونه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد