او آن شب همش با فریاد حرف میزد. با فریاد میگفت او امشب می آید! او مرا منتظر نمیگذارد... او حتماً در راه است؛ اما بغض امانش نمیداد...
و من آرام در دلم میگفتم او امشب نمی آید. نه تنها امشب بلکه هرگز باز نمیگردد و تو همیشه در این انتظار بیهوده خواهی ماند. او راهش را کلا عوض کرده...
اگر بغضش را نمیفهمیدم، به جای اینکه در دلم بگویم مثل او فریاد میزدم...
نوشته شده توسط تو
تو الهه ی یاسی
دلم تماشای جنگ تن به تن تو رو با الهه امید میخواد
چه افسانه ای بشه
چقدر از این کامنت بدم اومد...
نمی دونم ربطی نداره ولی یاد نمایشنامه در انتظار گودو افتادم
تو از اون دسته هسته که حتی اگه بی ربط بگی مهم نیست...خوبه که میای اینجا...
هنرمندانه نه تایید کردی نه رد
تا وقتیکه حال داشتی یه چیزی بگی که جواب داشته باشه، بیخیال شدم
"بدم میاد" هم شد حرف؟
حرف نیست اما هجا که هست...
من اگه بودم اون موقع نه، ولی تو یه فرصتِ مناسب سرِش داد می زدم و همین و بهش می گفتم
همون موقع هم که به فریاداش گوش دادم خیلی بهش حال دادم...
او ان شب تمام شد اما نمیدانست نمیخواست بداند
فک کنم قبلا بهت گفته بودم اینجا نیا هرگز...
حالا سکوت فریاد گریه بغض شادی غم پارتی دنس مشروب تل...
چه فرقی می کنه؟
اول و آخرش ((هرگز باز نمی گردد))
اوهوم...
بغض کردن، آرام شدن ، تنها ماندن ..
این خط رو هم اضافه کنند دوستان، به چرخیدن هاشون ..
-
تصدقت رفیق این همه روز ..
سرشون گیج میره بچه ها...
باور کنید دفعه اولم بود که اینجا میومدم ظاهر اشتباه کرفتین
باور میکنم...
زنده ای ؟
خدا رو شکر
هوممم...
اونم یه روزی در جواب حرفای فریادی دیگر ی ،
آرام تو دلش میگه نمیاد...
امیدوارم به این حقیقت برسه...
تصدقت تو جانا
یاد تکخونای گروه های سرود دوره مدرسه افتادم که چقدرم سر این تک خون شدن تلاش میکردیم...
یاد شب های روشن افتادم و چه حیف که اخرش امد...
اون فیلم رو دوست دارم...