مارشال و گیگو دو افسر پلیس روی تپه ای ساحلی نشسته اند ودر حالی که هر کدام به روبه روی خود زل زده اند درباره ی دختری که در آب دریا غرق شد بدون این که کسی به او کمک کند می اندیشند که گیگو می گوید: دلم براش سوخت... مارشال:تو دلت برای خودت می سوزه٬این حقیقتیه که همیشه انکارش کردی... گیگو:نه این طور نسیت٬من دلم برای همه ی مظلومان می سوزه٬همه ی اون هایی که مظلومانه و تنها می میرند و فراموش میشند... مارشال:هه!مظلوم؟مظلوم ها هستند که ظالم ها رو تربیت می کنند.اما چرا هیچ کس دلش برای یه دیکتاتور نمی سوزه؟ گیگو:چون یه دیکتاتور یه جنایتکاره... مارشال با مکثی میگوید:کسی که انسانی رو به دنیا میاره جنایت بزرگتری مرتکب شده ولی هیچ کس به اون نمیگه جنایتکار...چون همه دوست دارند که این نگین زرین خود خواهی رو به انگشت داشته باشند..اگر برای دیگران انکارش کنند٬باید برای خودشون هم انکارش کنند...اما ساکت می شینند و فقط جنایت رو با جنایت پاک می کنند...یه دیکتاتور فقط آلودگی این جنایت رو از روی زمین پاک میکنه اما هیچ کسی نمی فهمه که اون چه کار بزرگی انجام میده.اون زمین رو از آلودگی و کثافت وجود انسانی پاک می کنه اما هیچ کس لوح تقدیری بهش نمیده.دیکتاتورهای بزرگ مظلوم ترین آدم های روی زمینند... گیگو برای اولین بار نگاه کوتاه حاکی از انزجاری به او میکند و دوباره به درحالی که به روبه رویش زل میزند با لحن خشمگینانه ای میگوید: تو یه فاشیست کثیفی... مارشال به آرامی:آره٬من همیشه تو عمق وجودم حس کردم یه فاشیست وفادارم(ودر حالی که به آرامی صدایش را بلند تر می کند میگوید):تو به من میگی کثیف٬چون خودت یه کثافت بزرگی و من می خوام همه ی کثافت ها رو از روی زمین پاک کنم.من می خوام آروم ترین روز دنیا رو به زمین هدیه بدم.روزی که از گلوی شهر ها هیچ صدایی در نمیاد.روزی که زمین مستعمره ی انسان نیست٬روزی که پرنده ها صدای گلوله ای رو نمیشنوند.روزی که فریب و خودخواهی مرده و روزی که خورشید یگانه عشق من در زندگی تو روشنایی خودش هیچ لکه ی سیاه و سفیدی رو نمی بینه. گیگو با عصبانیت تمام فریاد میکشد و به سمت مارشال بر می گردد و می گوید:من از تو متنفرم...تو علیه انسانی٬تو دشمن مایی...مرگ بر تو و همه اهریمن ها... مارشال در حالی که که سرش را بلند کرده و به خورشید نگاه می کند میگوید:من دشمن انسانم٬من علیه جنایتم٬من دشمن ملتم٬من علیه جنایتم... گیگو دیگر تحمل نمیکند٬کلتش را از پشت کمرش بیرون می کشو و بی اختیار هفت تیر تفنکش را درون شکم مارشال خالی میکند.مارشال در حالی که دستش را روی شکمش می گذارد و بعد دست آغشته به خونش را جلو چشمانش می گیرد بریده بریده میگوید:من علیه جنایتم...طاعون هرگز نمی میرد...
وقتی روسپی در پناه نقاب نجابت روسپی گری میکند
دلم میسوزد برای نجابت
چرا...؟
من دلم برای خودم می سوزه
نجیبم نیستی آخه... :)
مارشال و گیگو دو افسر پلیس روی تپه ای ساحلی نشسته اند ودر حالی که هر کدام به روبه روی خود زل زده اند درباره ی دختری که در آب دریا غرق شد بدون این که کسی به او کمک کند می اندیشند که گیگو می گوید:
دلم براش سوخت...
مارشال:تو دلت برای خودت می سوزه٬این حقیقتیه که همیشه انکارش کردی...
گیگو:نه این طور نسیت٬من دلم برای همه ی مظلومان می سوزه٬همه ی اون هایی که مظلومانه و تنها می میرند و فراموش میشند...
مارشال:هه!مظلوم؟مظلوم ها هستند که ظالم ها رو تربیت می کنند.اما چرا هیچ کس دلش برای یه دیکتاتور نمی سوزه؟
گیگو:چون یه دیکتاتور یه جنایتکاره...
مارشال با مکثی میگوید:کسی که انسانی رو به دنیا میاره جنایت بزرگتری مرتکب شده ولی هیچ کس به اون نمیگه جنایتکار...چون همه دوست دارند که این نگین زرین خود خواهی رو به انگشت داشته باشند..اگر برای دیگران انکارش کنند٬باید برای خودشون هم انکارش کنند...اما ساکت می شینند و فقط جنایت رو با جنایت پاک می کنند...یه دیکتاتور فقط آلودگی این جنایت رو از روی زمین پاک میکنه اما هیچ کسی نمی فهمه که اون چه کار بزرگی انجام میده.اون زمین رو از آلودگی و کثافت وجود انسانی پاک می کنه اما هیچ کس لوح تقدیری بهش نمیده.دیکتاتورهای بزرگ مظلوم ترین آدم های روی زمینند...
گیگو برای اولین بار نگاه کوتاه حاکی از انزجاری به او میکند و دوباره به درحالی که به روبه رویش زل میزند با لحن خشمگینانه ای میگوید:
تو یه فاشیست کثیفی...
مارشال به آرامی:آره٬من همیشه تو عمق وجودم حس کردم یه فاشیست وفادارم(ودر حالی که به آرامی صدایش را بلند تر می کند میگوید):تو به من میگی کثیف٬چون خودت یه کثافت بزرگی و من می خوام همه ی کثافت ها رو از روی زمین پاک کنم.من می خوام آروم ترین روز دنیا رو به زمین هدیه بدم.روزی که از گلوی شهر ها هیچ صدایی در نمیاد.روزی که زمین مستعمره ی انسان نیست٬روزی که پرنده ها صدای گلوله ای رو نمیشنوند.روزی که فریب و خودخواهی مرده و روزی که خورشید یگانه عشق من در زندگی تو روشنایی خودش هیچ لکه ی سیاه و سفیدی رو نمی بینه.
گیگو با عصبانیت تمام فریاد میکشد و به سمت مارشال بر می گردد و می گوید:من از تو متنفرم...تو علیه انسانی٬تو دشمن مایی...مرگ بر تو و همه اهریمن ها...
مارشال در حالی که که سرش را بلند کرده و به خورشید نگاه می کند میگوید:من دشمن انسانم٬من علیه جنایتم٬من دشمن ملتم٬من علیه جنایتم...
گیگو دیگر تحمل نمیکند٬کلتش را از پشت کمرش بیرون می کشو و بی اختیار هفت تیر تفنکش را درون شکم مارشال خالی میکند.مارشال در حالی که دستش را روی شکمش می گذارد و بعد دست آغشته به خونش را جلو چشمانش می گیرد بریده بریده میگوید:من علیه جنایتم...طاعون هرگز نمی میرد...
اونم دِلِش برایِ ما می سوزه احتمالاً!
نه اون نگرانه همیشه...
این نجابت با چی تعریف می شه؟
در ضمن مظلوم به اندازه ظالم دهن همه رو مورد عنایت قرار داده
با اندازه تعداد غسل های جنابت مثلا... :)
دلت برای خودت بسوزه نجابت که خیلی وخته مرده
نه هست واقعا هست من دیدم و خیلی خوب درکش کردم...
دلت برای هیچ چیز این دنیا نسوزه...هر چند که نمیشه دل داشت و نسوزه...
ربطی به این دنیا نداشت...
ساز مخالف...
داره ...داره...
کوفت، کوفت، کوفت...
اسب حیوان نجیبی است!
بر عکس آدمها...
نمیشه انقدر کلی گفت...
بس که باکره مونده!!
بس که بس که بس که انتخابش این بوده که باکره بمونه...
انقد مظلوم که هر چی نا نجیبه می یاد سراغش!!!!!!
نه اینجوریام نیس...