در همان سالهای خیلی دور که خیلی خیلی تاریک بود عهدم را بسته بودم و در همین شب که اتفاقا در ظاهر نوری نداشت و تاریک بود من عهدم را، همان عهد تاریک را با چند قطره اشک شکستم.
اما وقتی عهدم را شکستم تکه هایش را دیدم که ریخت در دستان تو.
مواظب تکه های شکسته عهدم باش شاید دوباره یک روز تاریک آمد، تاریک محض، و من شاید خواستم دوباره تکه های عهدم را با خودم ببندم...
نوشته شده توسط تو
چیزی که شکسته شد عمرا دیگه به حالت اولش برگرده
مطمئنی...؟
خسته دلان خورشید را سرزنش میکنند . . .
والا ما دل نداریم که بخواد حالا خسته بشه...
تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی
بنای مهر نمودی که پایدار نماند
مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی
سعدی
خیلی خوب بود نوشتت. مرسی
میدونم که خوبه...
شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت
به گریه گفتمش آری ولی چه زود گذشت
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت.
......
(.../اوهوم/هموم)
هه...
زهر مار و هه....
بی احساس
آدم بی احساس باشه بهتر از اینه که بیخودی قربون صدقه این غربتیا بره...
به " دوباره" اعتقاد داری هنوز؟
اوهوم...