چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

تو همیشه طاقت را می آوری اما یک روز طاقت میرود و هرگز نمی آید

طاقت بیار...

این فانوسی که به دست تو داده اند بالاخره دستت را میسوزاند و تمام دستانت تاول خواهد زد و یک روزی، شاید هم در یک شبی که دیگر فانوس را پرت کردی سمت آنها و دیگر فانوسی نداری تاول های دستت میترکد و چرکش بیرون میریزد و تو با تمام توانی که داری فریاد میزنی و میگویی من که گفته بودم فانوس نمیخواهم. و آنها به تو میگویند تو راهت خیلی تاریک بود، ما فکر میکردیم با این فانوس فقط راهت روشن میشود، ما نمیدانستیم دستت میسوزد.

آنجاست که تو میخواهی بگویی من خودم میدانستم که دستم میسوزد ولی اگر میگفتم، میگفتید تو همیشه در زندگیت میگفتی خودم میدانم و گند میزدی، اما این بار هم چیزی نمیگویی و باز هم طاقت می آوری.

طاقت بیار...


نوشته شده توسط تو

نظرات 4 + ارسال نظر
فاطیما جمعه 5 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:21 ب.ظ http://dokhis.blogsky.com

میفهمم...

چی رو دقیقا...؟

جیدن جمعه 5 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:05 ب.ظ http://jeedan.blogsky.com

خوب مینداختیش ،فانوسو می گم

...

م.ک.ک جمعه 5 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ب.ظ http://mkkh.blogfa.com

بازم طاقت نیاوردی

طاقت میارم...

میم شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:41 ق.ظ http://www.mosaken66.blogfa.com

من میدونستم(با اهنگ گوریل انگوری)

هه. گوریل انگوری طفلی بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد