آدما دیگه وقتی نمیتونن هیچ رقمه وارد مرزات بشن کارای عجیبی میکنن.
مثلا وقتی تنها توی اتاق نشستی و دلت نمیخواد هیچ برقی روشن باشه به یه بهانه ای میان توی اتاق برق رو روشن میکنن یه کار الکی انجام میدن بعدم که میرن بیرون در رو پشت سرشون نمیبندن...
نوشته شده توسط تو
قصه همیشگی آب و هاون
اوهوم...
یه کار دیگه هم میکنن ، اینکه وقتی داری کتاب می خونی و تو حال خودتی ، میان جلد کتاب و بر می گردونن تا مثلا اسم کتاب و ببینن ، بعدش سر تکون میدن و میرن ...
من کتاب نمیخونم...
پری شب برام اتفاق افتاد
پریشب دردناک تو...
دلم می خواد خفشون کنم
اوهوم...
تنها راهش اینه وقتی که خلوت کردی هیچکی ندونه کجایی...
آره...
:D
من متنفرم ازین حالت!
اگه بشه حتما فحش میدم! :D
اون لحظه حال فحش دادن نداری...
م
ر
ز
؟!
گاهی حتی همین 3 کلمه هم باهات راه نمیان
اصلا خط نمیشن که بشه بینِ خودمونُ دیگران بکشیم !
اوهوم...
هه
گریه داره...
یکی بود که من ازش متنفرم بودم، سعی می کردم باهاش حرف نزنم و کاری به کارش نداشته باشم، یه روز که خیلی هم شاکی بودم، دیدم اومده تو اتاقم و نشسته پشت میزم! داشتم شاخ در می آوردم، بعد اومد صمیمانه معذرت خواهی کرد!!!!!!
هه، صمیمانه
چه خنده دار...
آخ گفتی ... ده دقیقه پیش یه موردش رو داشتم
اصلا وحشتناکه...