من اگه خودم رو توی بی حسی عاطفی غرق نمیکردم:
هنوزم داشتم برای مردم زلزله زده بم گریه میکردم
هنوزم داشتم واسه اون آقاهه که پیک موتوری بود و اومد جلوی میز من وایساد تا من کارش رو انجام بدم و تصادف کرده بود و چشماش پر اشک بود و توی اون چند دقیقه فقط داشت بغضش رو قورت میداد زار میزدم
هنوزم داشتم واسه اون دوستم که بعد از یه عالمه مهربونی دوست پسرش گفته بود حالم ازت بهم میخوره و اون فقط بهش زل زده بود عمیقا و عمیقا و عمیقا غصه میخوردم
هنوزم داشتم فرو میرفتم توی اون دستهای خالی و بی رمق و غمگین اون آدمه توی اون بعد از ظهر گرم
هنوزم داشتم به پهنای صورت اشک میریختم و اسه اون دختری که اون شب تا صبح نخوابید و منتظر بود و طرفش هرگز زنگ نزد که بیا
هنوزم داشت دلم آتیش میگرفت واسه اون پسره که تمام عقده هاش عقده مادر بود و توی سن بیست سالگی داشت میسوخت، عجیب میسوخت
هنوزم دست اون آقاهه که رفته بود جبهه و الان راننده تاکسی بود و هیشکی بهش نمیگفت خرت به چنده، فشار میدادم
من مجبور بودم...
نوشته شده توسط تو
و من فکر میکنم این القا کردن هیچ وخت دردی رو درمان نمیکنه
آره. یه جایی میکشتت پایین...
تو میتونی یه استثنا باشی که تونستی موفق شدی...
البته اگه بصورت کامل موفق شده باشی.. : )
هوم...
ما لابد بی احساس تر از آنیم که آنها هستند...
هنوز خیلی چیزها ست که از دست نرفته...
اشک یکی شان!!
هوممم...
هر مرزی تنها یک رد است و هر ردی یک مستورگی در نمایش خود در رقص دیتیرامبی مسحور کننده اش. «آن جا که یک خودآگاهی ابژه قرار می گیرد٬ابژه هم من است هم آبژه.این جاست که مفهوم روح سر و کله اش برای ما پیدا می شود.آن چه بعدها برای آگاهی پیش خواهد آمد همان تجربه ی چه چیزی روح است٬این جوهر مطلقی که٬در آزادی و استقلال کامل از تضاد خویش٬یعنی از خوآگاهی های گوناگون برای خود باشنده٬وحدتشان را پدید می آورد:یک من در حکم ما و یک مای در حکم من.در خودآگاهی به عنوان مفهوم روح اگاهی به برایند چرخش گاه خود دست می یابد.از آن جا راه این آگاهی٬خارج از ظاهر رنگارنگ این دنیای محسوس و برون از شب خالی ماورای ابر محسوس به سوی ورود به روشنایی روز روحی حضور آغاز می شود»راز دیالکتیک هگل در همین مطلق٬روح است.آگاهی در حرکت خود به خودآگاهی و از آن جا به سمت عقل در حرکت است و موازی با آن جوهر به سمت روح.مفهوم در این حرکت جابه جا کننده است.مفهوم ٬آگاهی را به عقل و جوهر را به روح می رساند و هنگامی که روح با عقل در حرکت مفهوم تلاقی پیدا می کند مطلق٬حاصل می شود.فاشیست های دنیا به آزادی اعتقاد ندارند٬آنان در پی روحی کردن جهان اند.آزادی تنها در روح به آزادی خود دست پیدا میکند.هر ضعفی و هر نا نیرومندی ای نشان از جهانی ناروحی دارد.آن کس که که نشانی از ضعف را داراست تنها مرگ است که شایسته ی اوست.ما هرگز نخواهیم گفت که «من قاتی خلق فقیر و آس و پاسم».اندیشه ی قدرتی جاویدان تنها با مرگ نا نیرومندی تحقق خواهد یافت...«جایی برای پیر مردها نیست»...
آدمیزاد فقط با آب و نان و هوا نیست که زنده است
این را دانستم و می دانم که آدم به آدم است که زنده است؛
آدم به عشق آدم زنده است!
کلیدر
محمود دولت آبادی
سلام
آدمیزاد است دیگر...
دیدی که شد.
خوبه
اوهوم...
جون نمیدادی ولی شاید به جرم مسیح بودن به صلیب کشیده میشدی .
میخوای دهنت رو ببندی و سریع از اینجا بری...؟