بعضی از آدما به خاطر گذشته بدون اتفاقشون ساعت ها گریه میکنن...
نوشته شده توسط تو
میخواد بره توی لس آنجلس پمپ بنزین بخره...
نوشته شده توسط تو
هی تو،
که گوشه زندگی نشسته ای و به من لبخند میزنی
نیشت را ببند
بیا این وسط ببین چه غوغاییست...
نوشته شده توسط تو
بچه ها قدر نوشته های منو بدونید. اینا خیلی حیفن اگه از روشون سرسری رد بشید...
نوشته شده توسط تو
چقدر ما بدبختیم،
چقدر ما بدبختیم و چقدر جلوی بعضی از آدما بدبخت تریم،
چقدر ما بدبختیم و چقدر بعضی از آدما با رفتارشون باعث میشن ما احساس بدبختیِ بیشتری بکنیم...
نوشته شده توسط تو
الان آدم اگه تلاشش رو کنه که به قله زندگی برسه و برسه به جای اینکه آرامش بگیره یهو میبینه تیزیه قله همه جاشو پاره میکنه...
نوشته شده توسط تو
چند روزیست حرفهایم در گلویم گیر کرده
و من باز هم گیر کرده ام که چرا نمیتوانم بگویم آن دونفر در آسانسور بدون اینکه حرفی بزنند چقدر مرا خراش داده اند
که چرا نمیتوانم بگویم آنها که مرا دوره کرده بودند چقدر خاطر مرا آزردند
که چرا نمیتوانم بگویم آن خانم که فقط دستش را آرام به پشت من زد و مرا صدا کرد چقدر تحملش برای من سخت بود
که چرا نمیتوانم بگویم دوباره مثل گذشته بین آدمها احساس خفگی میکنم
که چرا نمیتوانم بگویم چند روزیست بغضم دم دستم است و من از اشک سیر نمیشوم بلکه فقط خسته میشوم
که چرا نمیتوانم بگویم آن دختر وقتی جلوی آینه خط لب میکشید انگار داشت با یک خنجر روی من خط میکشید
که چرا نمیتوانم بگویم این روزها از آن روزهاست که حتی بستن دگمه های مانتویم مرا اندوهناک و اندوهناک تر میکند...
نوشته شده توسط تو
به آدما اجازه نده با رفتارشون شان وجودتو پایین بیارن...
نوشته شده توسط تو
گاهی خدا هم از شدت استیصال بعضی آدما گریش میگیره...
نوشته شده توسط تو
همش باید گشت، همش باید گشت و پیدا کرد. کاش میشد یهویی بدون هیچ گشتنی پیدا کنی...
نوشته شده توسط تو
امروز از اون روزاست که باید توی اتاقم میموندم که هیچ کس رو نمیدیدم و هیچ صدایی رو هم نمیشنیدم...
نوشته شده توسط تو