چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

اینا شرف دارن به اونایی که حتی نفهمیدن گذشتشون بی اتفاقه

بعضی از آدما به خاطر گذشته بدون اتفاقشون ساعت ها گریه میکنن...


نوشته شده توسط تو

یه وقت نیفتم

آدما دارن سوراخم میکنن، احساس میکن اون دوره دوباره داره شروع میشه...


نوشته شده توسط تو

گفتم میشه به جاش بری توی لاس وگاس یه کازینو بزنی؟ گفت نه

میخواد بره توی لس آنجلس پمپ بنزین بخره...


نوشته شده توسط تو

آره به خاطر این گریه کنید

هیچ نیمه ای وجود نداره، همه چی از همون اول تهشه...


نوشته شده توسط تو

نیش بازت خودت را نیش میزند

هی تو،

که گوشه زندگی نشسته ای و به من لبخند میزنی

نیشت را ببند

بیا این وسط ببین چه غوغاییست...


نوشته شده توسط تو

الان سکوت نکنید...

بچه ها قدر نوشته های منو بدونید. اینا خیلی حیفن اگه از روشون سرسری رد بشید...


نوشته شده توسط تو

:(

بعضی وقتا باید جون بدی، تا جون بدی... 



نوشته شده توسط تو

همین نزدیکی

من پر از پروا هستم، پر از ترس...



نوشته شده توسط تو

تو رو خدا به هم رحم کنید

چقدر ما بدبختیم،

چقدر ما بدبختیم و چقدر جلوی بعضی از آدما بدبخت تریم،

چقدر ما بدبختیم و چقدر بعضی از آدما با رفتارشون باعث میشن ما احساس بدبختیِ بیشتری بکنیم...



نوشته شده توسط تو


قله خیلی زمخت و بی رحمه. از من گفتن بود

الان آدم اگه تلاشش رو کنه که به قله زندگی برسه و برسه به جای اینکه آرامش بگیره یهو میبینه تیزیه قله همه جاشو پاره میکنه...


نوشته شده توسط تو

هیچی تموم نمیشه

آدم فقط باید به حال این زندگی انسانی اشک بریزه

خیلی اشک بریزه...


نوشته شده توسط تو

کاش من اینجوری نباشم

آدما گاهی بقلت رو پر میکنن به جای تنهاییت...


نوشته شده توسط تو

چشمام درد میکنه

دیگه حتی نمیشه زل زد...


نوشته شده توسط تو

حالش از همتون بهم میخوره

او دریده شده، به همین خاطر نمیتواند شب را برگردد...


نوشته شده توسط تو

من سکوت

چند روزیست حرفهایم در گلویم گیر کرده

و من باز هم گیر کرده ام که چرا نمیتوانم بگویم آن دونفر در آسانسور بدون اینکه حرفی بزنند چقدر مرا خراش داده اند

که چرا نمیتوانم بگویم آنها که مرا دوره کرده بودند چقدر خاطر مرا آزردند

که چرا نمیتوانم بگویم آن خانم که فقط دستش را آرام به پشت من زد و مرا صدا کرد چقدر تحملش برای من سخت بود

که چرا نمیتوانم بگویم دوباره مثل گذشته بین آدمها احساس خفگی میکنم

که چرا نمیتوانم بگویم چند روزیست بغضم دم دستم است و من از اشک سیر نمیشوم بلکه فقط خسته میشوم

که چرا نمیتوانم بگویم آن دختر وقتی جلوی آینه خط لب میکشید انگار داشت با یک خنجر روی من خط  میکشید

که چرا نمیتوانم بگویم این روزها از آن روزهاست که حتی بستن دگمه های مانتویم مرا اندوهناک و اندوهناک تر میکند...



نوشته شده توسط تو

آقا اصلا کسی با من حرف نزنه

چقدر امروز آدما تنفر برانگیزن...


نوشته شده توسط تو

آدما این کارو میکنن که تو رو تحت کنترل خودشون داشته باشن

به آدما اجازه نده با رفتارشون شان وجودتو پایین بیارن...


نوشته شده توسط تو

انگار خودشم میبره و نمیتونه فریاد رس باشه

گاهی خدا هم از شدت استیصال بعضی آدما گریش میگیره...


نوشته شده توسط تو

مثل اونا

همش باید گشت، همش باید گشت و پیدا کرد. کاش میشد یهویی بدون هیچ گشتنی پیدا کنی...


نوشته شده توسط تو

امروز خیلی سنگینه و من تحمل این حجمش رو ندارم

امروز از اون روزاست که باید توی اتاقم میموندم که هیچ کس رو نمیدیدم و هیچ صدایی رو هم نمیشنیدم...



نوشته شده توسط تو