-
تو بیا
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1392 11:23
هر روز صبح اشکم میغلتد روی گونه ام، وقتی که نیستی... نوشته شده توسط تو
-
و این همشه
شنبه 26 بهمنماه سال 1392 12:48
آدم خودش را میبازد لای بازوی تو... نوشته شده توسط تو
-
حتی یادم هم نمی آید...
چهارشنبه 16 بهمنماه سال 1392 14:17
کجا بود که بی تو گریه کردم...؟ نوشته شده توسط تو
-
من باز شدم به طرف پایین
شنبه 5 بهمنماه سال 1392 16:20
به نظرم خیلی از موقعیت هایی که توش قرار میگیریم اسفناکن.این موقعیت ها با یه دلشوره و تهوع همراه هست...
-
حتی اگر...
چهارشنبه 11 دیماه سال 1392 13:02
من زندگیم را دوست میدارم... نوشته شده توسط تو
-
شعر از محمود اکرامی
شنبه 30 آذرماه سال 1392 16:27
مرا با خویش خواهد برد طوفانی که در راهست/ شب یلدایی سر در گریبانی که در راهست/ و شاید یخ ببندد خون گرمم سالهای سال/ میان مویرگها از زمستانی که در راهست/ بهار است و هوا ابری و با خود میبرد فردا/ تمام کوه را سیل خروشانی که در راهست/ من اما در به در دنبال چشم خویش خواهم گشت/ برای گریه در شام غریبانی که در راهست/مرا که...
-
یه گشتن بی فایده ی عجیب
یکشنبه 24 آذرماه سال 1392 11:56
واقعا من دارم دنبال چی میگردم وقتی که میدونم وجود نداره و نمیشه... نوشته شده توسط تو
-
من از این نا امیدی ها خسته ام
شنبه 23 آذرماه سال 1392 11:00
خیلی حس بد و تلخ و سرگیجه آور و کلافه کننده و سردیه که هر روز به چیزی فک کنی که حالا حالا ها قرار نیست اتفاق بیفته... نوشته شده توسط تو
-
و ناخوداگاه جلوی اونا گریم میگیره
شنبه 9 آذرماه سال 1392 13:03
من از آدم گُندِها میترسم از آدم بزرگا از اونایی که همه میشناسنشون از اونایی که همه یه حساب دیگه روشون باز میکنن از اونایی که هر کسی به خودش اجازه نمیده باهاشون حرف بزنه از اونایی که خیلییییییییی باید حساب کتاب کنید تا باهاشون 4 تا کلمه حرف بزنید از اون گنده هایی که کم میخندن از اون بزرگایی که اصلا گریه نمیکنن از...
-
خون
جمعه 8 آذرماه سال 1392 21:40
من و شبهای کلافگی که حتی نمیبارند... نوشته شده توسط تو
-
اینو هر روز تا آخر زمستون گوش کنید
شنبه 2 آذرماه سال 1392 14:43
روح بزرگوار من دلگیرم از حجاب تو شکل کدوم حقیقته چهره بی نقاب تو... نوشته شده توسط تو
-
این طوری خیلی اندوهناک میشید...
شنبه 25 آبانماه سال 1392 01:58
به هیچ کس اجازه ندید درونتون رو غارت کنه... نوشته شده توسط تو
-
حالا این بچه ای که میگم نرخریه واسه خودش
دوشنبه 20 آبانماه سال 1392 10:40
بعضی از این مادرا هم هستن که ادای روشنفکرا رو در میارن، همش هم میخوان نشون بدن که با بچه هاشون صمیمی هستن و دوست بچه هاشون اینا از اونایین که ولشون کنید میان واسه پسراشون کف دستیم میزنن که خدایی نکرده پسراشون به یه راه دشوار کشیده نشن، با دختراشون میرن کافی شاپ و بعضی وقتا روی تختش بغلش میخوابن کی میشه من دیگه از این...
-
آخه...
جمعه 10 آبانماه سال 1392 01:18
بیخیال حرفایی که تو دلم جا مونده بیخیال قلبی که این همه تنها مونده... نوشته شده توسط تو
-
این درسته
سهشنبه 7 آبانماه سال 1392 14:19
آدم کم کم عادت می کنه که انتظار اتفاق خاصی رو از روزای خاص نداشته باشه... نوشته شده توسط تو
-
چرا درست نمیشم؟
دوشنبه 6 آبانماه سال 1392 23:33
من یک اشتباه بزرگم،یک خطای گنده... نوشته شده توسط تو
-
لطفا توقع نداشته باشید
جمعه 3 آبانماه سال 1392 23:00
ما برای خوشحال کردن همدیگه به این دنیا نیومدیم البته که وظیفه ناراحت کردن همیدگه هم به عهدمون نیست فک کنم ما اومدیم که از کنار هم فقط عبور کنیم... نوشته شده توسط تو
-
هوممم؟
دوشنبه 29 مهرماه سال 1392 22:22
آدم لزوما" از مادرش متولد نمیشه امکان داره آدم از همسرش،دوست پسرش،دوست دوخترش یا حتا یه رهگذر متولد بشه شاید الان مسخره کنید اما قطعا یه روزی میفهمید چی گفتم... نوشته شده توسط تو
-
اما سرد نیست
جمعه 12 مهرماه سال 1392 03:33
دست های قوی تو و روح لرزان من... نوشته شده توسط تو
-
نه من و نه هیچ کس ورقی اضافه نکرد
جمعه 12 مهرماه سال 1392 03:30
آن شب تمام ورق های آن دفتر تمام شده بود و من چقدر هنوز هم دلم ورق میخواست... نوشته شده توسط تو
-
انگار که من هیچی
یکشنبه 24 شهریورماه سال 1392 16:34
امروز روز غمگینیست این را از همان لحظه که چای صبحانه را مینوشیدم فهمیدم... نوشته شده توسط تو
-
من فردا شب میخوام عروس بشم اما اذیتم میکنن
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1392 00:59
انگار میخوان تو منو حتی روز عروسیمون گم کنی و هرگز پیدا نکنی... نوشته شده توسط تو
-
نترس، حتی وقت هایی که زیاد لب میگزم
یکشنبه 10 شهریورماه سال 1392 22:19
من در شب های بی کسی تو که هیچ وقت هیچ کس نفهمید من در خم شراب تو ماندم و نگندیدم... نوشته شده توسط تو
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 مردادماه سال 1392 14:13
دلم میخواد سال ها هیچ کاری نکنم و فقط و فقط بشینم یه گوشه ای و بگم ای وای ای وای ای وای... نوشته شده توسط تو
-
تمام رگ های مغزم باد کرده...
یکشنبه 20 مردادماه سال 1392 08:38
اینجا یک لشگر آدم خوابند. اینجا من همش و پشت هم شکست میخورم. من هر روز و هر لحظه از این لشگر آدم خواب شکست میخورم... نوشته شده توسط تو
-
وقتی خودت رو اهدا میکنی حق هیچ گونه اعراض یا شکایت یا گله یا غر یا... نداری
جمعه 4 مردادماه سال 1392 01:53
بعضیا عادت دارن خودشون رو اهدا کنن بعدش بزنن توی سرشون که اییییییییییییییی واییییییییییییی چرا فلانی با من فلان کار رو کرد، من که خیلی کارا براش کردم. نه عزیزم تو خیلی کار نکردی تو خودت رو اهدا کردی و آدم با چیز یا کسی که بهش اهدا شده هر کاری که دلش بخواد میکنه... نوشته شده توسط تو
-
من از اون آگاهاشام
یکشنبه 30 تیرماه سال 1392 22:45
جواد آگاه به از جواد نا آگاه... نوشته شده توسط تو
-
بگذار بیشتر فرو کنم
جمعه 28 تیرماه سال 1392 20:00
و من چنگ میزنم و خون نمیچکد و من میترسم از این همه نچکیدن چون میدانم اینها روزی سیل میشود و تمام زندگیم بوی خون میگیرد... نوشته شده توسط تو
-
همین که روی زمین افتادم کافیست، دیگر پای خود را روی من مگذارید
سهشنبه 11 تیرماه سال 1392 17:50
پای روی من مگذارید نه، پای روی من مگذارید که اگر بگذارید من هم له میشوم هم تکه ای از روحم تا ابد ته کفش شما خواهد ماند... نوشته شده توسط تو
-
فاصله حجم مرا میخورد
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 19:28
من در فاصله زارم من از فاصله بیزارم... نوشته شده توسط تو