چقدر درد داره این نوشته ات... چقدرررر آدما تو موقعیت های مختلفن و چقدررررردرک نمی کنن همدیگه رو.. یکی مثل من اینجا هر روزشو با حسرت یه بار دیگه بغل کردنش به شب می رسونه و هیچ وقت نمی تونه حتی تصور کنه که روزی جای تو باشه که اینطوری به دردِ داشتنش بخنده...
ولی من جدی تر از این نوشته چیزی سراغ ندارم!
واقعیته!
شاید یه روزی بفهمی جانشینی واسش نیس... شاید...
هه هه هه...عجب شوخی جالبی میکنی مهشید...
مادر آسمانی من ...
عنوان هم که نذاری در ته وجودت همه کست همین بی عنوان نوشتت هست !
دقیقا اشتباه فهمیدی...
همه دانسته هایش رنج شد
همه احساسش درد شد
همه امیدش اشک شد
همه زندگی اش زجر شد
به پای ما که حتی سهمی به اندازه یک نام هم برایش نداشتیم
نه...دقیقا و اصلا اینایی که میگی نشد...
باور دارم که این یه شوخی نیس...
همه دنیا شوخی مضحکی بود ... نمی دانستم!
حالا بدان و آگاه باش...فرقیم نمیکنه...
مادری می شناسم
نامادر تر از هر نامادری
مادری می شناسم
نامهربان تر از هر نا مهربانی
مادری میشناسم که ای کاش هرگز مادر نامیده نمی شد
+بعضی مادرا ! واقعا بی لیاقتن (ببخش قصد توهین به هیچ مادر عزیزی رو ندارم ... اما دلم پره از مادرهای نامادر ...!)
چقدر درد داره این نوشته ات...
چقدرررر آدما تو موقعیت های مختلفن و چقدررررردرک نمی کنن همدیگه رو..
یکی مثل من اینجا هر روزشو با حسرت یه بار دیگه بغل کردنش به شب می رسونه و هیچ وقت نمی تونه حتی تصور کنه که روزی جای تو باشه که اینطوری به دردِ داشتنش بخنده...
بخند رابی...بخند...بی خیال درد...اصلا دردی نیست...هه هه هه...
تو جان!!
منم می خندم.. اما برعکس تو.. به نداشتنش می خندم...
اما درد داره.. اینطوری خندیدن خیلی دردش بیشتره...