قصه ی هزار و یک شب هم دل آزرده را خواب نمی کند اگر به خواب بروی هم تنها کابوس انتظارت را خواهد کشید پس همراه سسک بیدار باش و از شب های بی کابوس لذت ببر ...
+شبا خیلی سخت میگذره "تو" ، مخصوصا اگه کسی که دوست داری بی توجه به آزردگی تو هفت پادشاه را خواب ببیند ...
نچ...بیدار نمیمونم...میخوام بخوابم... +شبها خوب میگذره برای من چون کسی رو دوست ندارم که بی توجه به آزردگی من هفت پادشاه رو خواب ببینه... :)
قصه های مرفین دار معمولن راوی مالیخولیایی داره شاید یه کم مشکوک بزنن اما قصه هاشون قشنگه افاقه هم میکنه راحت به خواب میری ولی سر حال بلند نمیشی تمام روز خمار شبی که دوباره بشنوی
لیاقت نداری با مزاجم سازگار نبود... لطفا تو این وبلاگ توهین نکنید... توهین در محدوده ((من و تو)) یعنی وبلاگ چسبندگی های روح ما ممنوع میباشد... این کامنت رو تایید کردم تا اگر کسی هم نمیدونه بدونه که ممنوعه.... هر چند که خواننده های ما بسیار بسیار با شعورن... تازه داشتیم باهات دوست میشدیما... :(
.... و چقدر خواب طعم شیرینی داشت .. آن شبها که با قصه چشم بر هم مینهادیم!! من با همه ی قصه های ساختگی خویش در خدمتم خانوم! راستی وب جدیدم راه افتاده... ظاهرا از دام فیلتر جستم!
عزیزم چشماتو ببند می خوام برایت داستان یه خیانت مطبوع رو تعریف کنم یکی بود یکی نبود غیرازخدا هیچ کس نبود .....
خیانت مطبوع جک و دوستش باب تصمیم می گیرندبرای تعطیلات به اسکی برند. با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند و به سوی پیست اسکی راه می افتند پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند هنگامی که نزدیکتر می شوند می بینند که آن خانه در واقع کاخیست بسیار بزرگ و زیبا که درون کشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است زنی بسیار زیبا در را باز می کند. مردان که محو زیبایی زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند. زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور که می بینید من در این کاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است که من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراکنی را آغاز می کنند جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در استبل بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به استبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که یک شب توفانی به آنها پناه داده بود پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟ باب پاسخ داد: بله جک گفت: یادته که ما در استبل و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟ باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه جک پرسید: آیا ممکنه شما نیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟ باب سر به زیر انداخت و گفت: من ... بله...من... جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفی کرده ای؟؟...تا من .. بهترین دوستت را .. جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد ... ، باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت .. جک... من می تونم توضیح بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقط...حالا چی شده مگه؟ جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته
عزیزم خوابی خوابت برد امیدوارم خوابهای خوبی ببینی ماچ ماچ از طرف یه مادر راستی گفتی تاحالا کسی برات قصه نگفته بود - پس من اولیشم البته اگه با کودک درونت به قصه گوش داده باشی پسرم
این قصه مال بالای 18 ساله ها بودا... حواست هست؟؟؟!!!!
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
قصه ی هزار و یک شب هم دل آزرده را خواب نمی کند
اگر به خواب بروی هم تنها کابوس انتظارت را خواهد کشید
پس همراه سسک بیدار باش و از شب های بی کابوس لذت ببر ...
+شبا خیلی سخت میگذره "تو" ، مخصوصا اگه کسی که دوست داری بی توجه به آزردگی تو هفت پادشاه را خواب ببیند ...
نچ...بیدار نمیمونم...میخوام بخوابم...
+شبها خوب میگذره برای من چون کسی رو دوست ندارم که بی توجه به آزردگی من هفت پادشاه رو خواب ببینه... :)
[قصه ی حسین کرد شبستری]
نه اون طولانیه...
یدونه کوتاه ترش رو بگید لطفا: ... :)
خودت بودی این موقع شب می نشستی برای کسی قصه تعریف کنی؟
اوهوم....تازه نازشم میکردم... :)
اون مرفین که باشه خود به خود آرام میشوی و کم کم به خواب میروی
قصه های صد من یه غاز نمی خواهد..
من قصه مرفینی میخوام...
با کمی مرفین قصههای عالم را خواهی شنید و در آسمان چهارم راحت خواهی خوابید!
در عشق دنبال آرامش نباش که معتاد میشوی!
من در قصه دنبال آرامشم...
قصه مرفین دار...
بیدار بودم تا اون موقع ولی ندیدمت و قصه هام هم تکراری بود شاید
تو مامانی و قصه هات اگرم تکراری باشه اما حاضرم بشنوم...
قصه های مرفین دار معمولن راوی مالیخولیایی داره
شاید یه کم مشکوک بزنن اما قصه هاشون قشنگه
افاقه هم میکنه
راحت به خواب میری
ولی سر حال بلند نمیشی تمام روز خمار شبی که دوباره بشنوی
آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ دیوونه همین خماریشم...
موسیقی قبل از خواب بهتر از قصه ست!
من دلم قصه میخواهد...
ما که بی می مستیم و بی شراب شوریده و بی مرفین خوابیده!!!
نه بابا....ما به همه اینا نیاز داریم...مخصوصا اگه می بزنیم دیگه بعدش قصه لازم میشیم :))
لا لا لا لا. گل پونه، تو اومده در ِ خونه!
لالا لالا، گل چایی، تو رفته خونه دایی...
لالایی نه قصه میخوام...
مرسی آفام عزیزم...
دیرزمانی است کسی برای قصه نگفته و برای کسی هم قصه نگفته ام
راستی باید سعی کنیم بی قصه خوابمون ببره اخه این روزها قصه مرفین دار خوب گیر نمیاد
گیر میاد اما آدما حوصله ندارن سرت و بزاری رو پاهاشون و برات قصه بگن...
می بینم که در سبقت از آپ از هم در پیشی گرفتنید ( تو و من )
به مادر جونم بگم واست قصه بگه ( تو )
خجالت بکش منتظر. آدم قصه مادربزرگش رو تعارف میکنه... !!!! :))
سالهاست که مادربزرگهای قصهگو نسلشان منقرض شده است...
حالا که نسل مادربزرگهای قصه گو منقرض شده قصه را بیخیال میشم...
اما حداقل کسی باشد...
مهم نیس تو چی می خوای!
مهم اینه که چی خوبه!
مهم منم!
مهم تویی...
قصه....بخواب
باشه...خوابیدم...
آره واقعا
خیلی وقته که منم بهش احتیاج دارم!
کامنتای اینجوریت حال نمیده....
تو فقط باید کل کل کنی
این روزها خیلی خستم :(
میشه با تمام خسگیات کل کل کنی... لطفاْ :))
میفهمم خستگیات رو...
حالا خوبه چیزه دیگرو
لااله الا الله
زود باش پس بده لیاقت نداری تعارفمو می گم
باشه خجالت می کشم چون دلم واست سوخت گفتم
لیاقت نداری با مزاجم سازگار نبود...
لطفا تو این وبلاگ توهین نکنید...
توهین در محدوده ((من و تو)) یعنی وبلاگ چسبندگی های روح ما ممنوع میباشد...
این کامنت رو تایید کردم تا اگر کسی هم نمیدونه بدونه که ممنوعه....
هر چند که خواننده های ما بسیار بسیار با شعورن...
تازه داشتیم باهات دوست میشدیما... :(
مرفین...
یاد متادون افتادم حالم بد شد!!
قصد نداشتم حال کسی بد بشه دوست من...
حالا چی کار کنم از حال بدی در بیای؟؟؟؟؟
قصه ، قصه ی درده!
قصه ی درد هم بیخوابی میاره!
.
.
.
خسته شدم بس که بیخوابی کشیدم...
قدری خواب آرام میخواهم... فقط قدری...
خب عزیزم چ قصه ای دوس داری برات بگیم؟
شنگول و منگولو دوس داری بشنوی و ب یادوقت هایی ک نی نی بودی آسوده بخوابی؟
من نی نی هم بودم کسی واسم قصه شنگول و منگول رو نگفت...
من نی نی هم بودم آسوده نخوابیدم...
بیخیال....!!!
میخای واست قصه دختری که قبل از خاب به خودش مرفین تزریق کرد رو تعریف کنم.
میخوام آلن...
واقعا میخوام...
اگه تونستی این قصه رو بگی واسم تو قسمت تماس با من بفرست...
واقعا میخوام آلن...
قصه مهم نیست "کسی بیاد" مهمه
هامون تو بسیار بسیار بسیار بسیار زیاد میفهمی...
مرسی که هستی...
قصه ی یکی بود یکی نبود . خوبه ؟
قصه تو بودی من نبودم
" بگذار کمی بی حرف برایت قصه بگویم "
بی حرف که قصه بگویی اشک میریزم فرناز...
این قصه های بی حرف پر از اندوهن...
.... و چقدر خواب طعم شیرینی داشت .. آن شبها که با قصه چشم بر هم مینهادیم!! من با همه ی قصه های ساختگی خویش در خدمتم خانوم!
راستی وب جدیدم راه افتاده... ظاهرا از دام فیلتر جستم!
خیلیییییییییییییی خوشحال شدم...
میایم پیشتون حتما....
ای بابا ببخشید
ما هم یه بار اومدیم از رو دوستی یه چیز گفته باشیم
ول کن اصلا به ما نیومده
در هر صورت واقعی می گم که بخشید
منظور نداشتم کاش به خودت نمی گرفتی
متاسفم واسه خودم که حد رو رعایت نکردم
می بخشی ؟؟
در هر صورت فدایی داری
چرا عصبانی شدی !!
به خدا منظوری نداشتم به جون داداشم که واسم عزیزه
صلح برقرار است...
یعنی من بی شعورم
امشب دچار عذاب وجدان شدم
ای بابا
چی بگم که باور کنی شوخی شوخی یه چیز گفتیم
تو دوست باشعور مایی..
ما دوست میداریمت...
لا لا لا لا گل لاله . . . .
بهار سرخ امسال مثل هر ساله...!
تنهایی
...!
قصه ها قصه درد است اما...
اما تو بگو حتی اگر قصه درد است...
نه " تو "
نه
تو نباید بخوابی! پاشو پسر،پاشو
تو می تونی دووم بیاری!
چرا بنای بخوابم...
چشم نداری ببینی ما یه چند ساعت آروم بخوابیم...؟؟؟!!!!
ااا قرار نشد توی کار ما بری ها؟
توی کار شما؟؟؟!!!
قصه درد ... گفتن ندارد!
" من به درد نمی خورم... دردها هستند که از چپ و راست به من می خورند"
تو برای من قصه بگو من دردهایت را نوازش میکنم...
سلام
دوس داشتی منو بخون داداشی
حتما...
سلام
یکی برایم مرفین بیارد میخواهم قصه بگویم.
قصه های تو با مرفین شنیدنیست...
خواب آرامی دارم بعد از شنیدنش....
عزیزم چشماتو ببند می خوام برایت داستان یه خیانت مطبوع رو تعریف کنم
یکی بود یکی نبود غیرازخدا هیچ کس نبود
.....
خیانت مطبوع
جک و دوستش باب تصمیم می گیرندبرای تعطیلات به اسکی برند. با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند و به سوی پیست اسکی راه می افتند
پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند
هنگامی که نزدیکتر می شوند می بینند که آن خانه در واقع کاخیست بسیار بزرگ و زیبا که درون کشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است
زنی بسیار زیبا در را باز می کند. مردان که محو زیبایی زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور که می بینید من در این کاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است که من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراکنی را آغاز می کنند
جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در استبل بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد
زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به استبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که یک شب توفانی به آنها پناه داده بود پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟
باب پاسخ داد: بله جک گفت: یادته که ما در استبل و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟ باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه
جک پرسید: آیا ممکنه شما نیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟
باب سر به زیر انداخت و گفت: من ... بله...من...
جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفی کرده ای؟؟...تا من .. بهترین دوستت را ..
جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد ... ، باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت .. جک... من می تونم توضیح بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقط...حالا چی شده مگه؟
جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته
عزیزم خوابی
خوابت برد
امیدوارم خوابهای خوبی ببینی
ماچ ماچ
از طرف یه مادر
راستی گفتی تاحالا کسی برات قصه نگفته بود - پس من اولیشم البته اگه با کودک درونت به قصه گوش داده باشی پسرم
این قصه مال بالای 18 ساله ها بودا...
حواست هست؟؟؟!!!!