MisspInk
سهشنبه 26 مهرماه سال 1390 ساعت 01:51 ق.ظ
گُریختی به خود... جایِ امنی اومدی، ولی بعضی وقتا این خودِ هم وحشتناک تر از هر چیزی می شه و یه وقتی به خودت می یایُ می بینی از این خود هم داری فرار می کنی!
و هر کسی را معبید است برای گریز...برای پرستش... اما معبد من جای پرستش نیست که در آن الواح الحاد چون گوشواره هایی زرین از چهار گوش دیوارش آویخته و نوازندگان چنگ٬مست٬می نوازند آهنگ حالت مقدس آتش را برای رقص بر گور زایش روح تراژدی مرگ خدا...و بر سر درش به خط ناخوانا نوشته:«آن خطاط سه گونه خط نوشتی:خط اول که هم او خواندی وهم غیر٬خط دوم که او خواندی و لا غیر و خط سوم که نه او خواندی و نه غیر...آن خط سوم منم...که تا کنون کسی آن را نخوانده...اگر ایمان ندارید وارد شوید و من را انکار کنید...» در معبد من دیدن چیزهای کوچک خوشبختی نیست٬زیبایی است... در معبد من«عظمت در دیدگان شماست نه در آن چه بدان می نگرید»که ناتانائیل الهه ی معبد من است و دست در دست ویرژیل به شما خواهد آموخت که چگونه «اگر نتوانستید خدایان را به زانو در آورید رود آخرون را به حرکت در آورید»... در معبد من قلم٬چکش است برای کوبیدن بر سر ناتوانی... و در معبد من نت های سرور و شادی سرودهای زمینی چون قاصدکانی در هوا غوطه ورند... هر کسی را معبدی است برای گریز به آن...و معبد من مرکز زمین است٬زیر پاهایم...به من وارد شوید...
عشق با یک حماقت شروع می شه و ادامه دادن به این حماقت شجاعت می خواد که هر کسی از عهدش برنمیاد . به نظر من کسی واقعا عاشقه که این حماقت اولیه خودش رو قبول داشته باشه .
این ربطی به عشق من نداشت...
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
چه وحشتناک ...
چی...؟
و ما که خدای خوبی نبودیم ..
...
گُریختی به خود...
جایِ امنی اومدی، ولی بعضی وقتا این خودِ هم وحشتناک تر از هر چیزی می شه و یه وقتی به خودت می یایُ می بینی از این خود هم داری فرار می کنی!
به کجا...؟
فهمیدم چی می گی ولی نمی دونم چی بنویسم
جای من و تو را عوض کنیم؟
نه...
نمی دونم
فِکر نمی کنم دیگه واسش مهم باشه به کجا تو!
هومم...
شاعر می فرماید:
برگرد...برگرد...پشیمون میشی آخر
شاعری که تو باشی...
پاییز با تو چه کرده
فواره حرفه اینجا
راستی" خود "جای امنیه؟
اوهوم امنه...
و هر کسی را معبید است برای گریز...برای پرستش...
اما معبد من جای پرستش نیست که در آن الواح الحاد چون گوشواره هایی زرین از چهار گوش دیوارش آویخته و نوازندگان چنگ٬مست٬می نوازند آهنگ حالت مقدس آتش را برای رقص بر گور زایش روح تراژدی مرگ خدا...و بر سر درش به خط ناخوانا نوشته:«آن خطاط سه گونه خط نوشتی:خط اول که هم او خواندی وهم غیر٬خط دوم که او خواندی و لا غیر و خط سوم که نه او خواندی و نه غیر...آن خط سوم منم...که تا کنون کسی آن را نخوانده...اگر ایمان ندارید وارد شوید و من را انکار کنید...»
در معبد من دیدن چیزهای کوچک خوشبختی نیست٬زیبایی است...
در معبد من«عظمت در دیدگان شماست نه در آن چه بدان می نگرید»که ناتانائیل
الهه ی معبد من است و دست در دست ویرژیل به شما خواهد آموخت که چگونه «اگر نتوانستید خدایان را به زانو در آورید رود آخرون را به حرکت در آورید»...
در معبد من قلم٬چکش است برای کوبیدن بر سر ناتوانی...
و در معبد من نت های سرور و شادی سرودهای زمینی چون قاصدکانی در هوا غوطه ورند...
هر کسی را معبدی است برای گریز به آن...و معبد من مرکز زمین است٬زیر پاهایم...به من وارد شوید...
گیجم میکنی
مطمئنی کلا گیج نمیخوری...؟
انکارِ عشق را
چنین که به سرسختی پا سفت کردهای
دشنهیی مگر
به آستیناندر
نهان کرده باشی. ــ
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد.
انکار عشق...
نه! مگه تو مطمئنی؟
هوم...
تصدقت ..
تصدق خودت تصدق مامانت... والا...
...
آره همینه...
از ترس تماشا ...
از ترس کلا...
عشق با یک حماقت شروع می شه و ادامه دادن به این حماقت شجاعت می خواد که هر کسی از عهدش برنمیاد . به نظر من کسی واقعا عاشقه که این حماقت اولیه خودش رو قبول داشته باشه .
این ربطی به عشق من نداشت...