ترس نگاههای تند و داغ خورشید مرا به ماسیدن در خود عادت داده و شب بیش از پیش مرا به خودم وابسته کرد .
نوشته شده توسط من
باران روشنی نمی آورد, فقط گاهی صدایم را خیس و سرما زده میکند...
نوشته شده توسط تو
انقدر میگفت دورت بگردم و دورت میگشت که یهو به خودت اومدی دیدی دورت زده رفته...
نوشته شده توسط تو
۱دلم میخواد آدمای دور و برم و مثل یه پازل به هم بریزم و هرجور که میخوام درستشون کنم
۲دلم میخواد چندتایی از آدمای دور و برم و با مخلوط کن ترکیبشون کنم
۳آدما وقتی ترکیب میشن واقعا جالب میشن
نوشته شده توسط من
یا باید تحقیر شده باشی تا لذت غرور رو بفهمی یا باید از تحقیر به شدت وحشت داشته باشی تا بتونی مغرور باشی و از غرورت لذت ببری...
نوشته شده توسط تو
انسانی که حس تباه شدگی دارد, فقط لحظه به لحظه همه چی از او خارج میشود و هر لحظه از درون پوک میشود و این را میداند تا وقتی این جسم مزخرف را یدک میکشد تباهیش به انتها نخواهد رسید.
به انسان تباه شده نباید نزدیک شد نباید دست زد حتی نباید به او کلمه ای گفت, او پوسیده...
نوشته شده توسط تو
وقتی نگاهم میکنه احساس میکنم یه عجوزه بهم زل زده...
اون موقع است که دوست دارم چنگ بزنم به صورتش...
وقتی انگشتاش داره روی کیبورد موبایلش حرکت میکنه دلم میخواد تمام انگشتاش رو خرد کنم...
وقتی با غرور سرش رو بالا نگه میداره و یه جمله مزخرف و سطحی و سطحی و سطحی میگه دلم میخواد انقدر بزنم توی دهنش که مزه خون رو هرگز فراموش نکنه...
وقتی از بالا بهم نگاه میکنه و من رو کوچیک میبینه دوست دارم با مشت بکوبم تو سرش...
وقتی باعث میشه همه با من بجنگن و روانیم کنن و اون لذت ببره اون موقع است که دلم میخواد پام رو بزارم رو خرخرش و فشار بدم و کبود شدنش رو ببینم...
بیشتر وقتا من توی سکوت زندگی میکنم و اون دلش میخواد با وحشیگری سکوتم رو بشکنه و میدونه من با این کار نابود میشم...و نابودم میکنه...
وقتی بهم زور میگه دیگه لحظه ای هست که من تموم شدم... و من میدونم که هرگز و هرگز و هرگز نمیتونم به صورتش چنگ بزنم یا انگشتاش رو خرد کنم یا پشت سر هم بهش تو دهنی بزنم یا با مشت بکوبم رو سرش, بلکه فقط و فقط و فقط میتونم یواشکی برم یه گوشه ای و بغض کنم...
نوشته شده توسط تو
اگه بدونم از راه دماغ ِ آدما دستم به مغزشون میرسه حتما این کارو بدون هیچ وسواسی انجام میدم.
نوشته شده توسط من
دوباره نشد.
این نیز نمیگذرد, بلکه مثل همیشه میماند و میگندد...
نوشته شده توسط تو
لای چرخ دنده های ذهنت کدامین نیاز را له میکنی...؟
هرگز با یک بال قادر به پرواز کردن نخواهید بود . پس لطفا تک پر نباشید
نوشته شده توسط من
وقتی که بعد از چند سال دیدمش و بغلش کردم حس کردم سرده...وقتی دستاش رو به طرفم دراز کرد حس کردم که چند وقته که کسی آغوشش رو پر نکرده...
دیروز دوباره دیدمش...نشسته بود روبروم. یهو بهم گفت من پارسال از تنهایی مردم...
در مقابلش فقط سکوت کردم و زل زدم بهش...
گفت من توی تنهایی منجمد شدم...
میفهمیدم چی میگه اما چون میدونستم فهمیدن من مشکلی ازش حل نمیکنه و روزهای تنهاییش رو که بارها توش جون داده و مرده, بهش بر نمیگردونه, سکوت کردم...
توی گلوش یه سنگینی بود...وقتی حرف میزد نمیتونستم گلوش رو ببینم...روسرویش جلوی گلوش رو گرفته بود. دلم میخواست گره روسریش رو باز کنم و گلوش رو نوازش کنم...
نوشته شده توسط تو
دلم میخواست یه کنترل داشتم و تمام آدمایی که دائم در حال فیلم بازی کردن هستن و stop میکردم
نوشته شده توسط من
من آدمی رو که برام باطل میشه امکان نداره تمدید کنم...
همین که هست...
نوشته شده توسط تو