چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

بعضیا فک میکنن اومدن بازار سید اسمال

گاهی آدما فک میکنن با کلمه میتونن تو رو بخرن...

مثلا میخوان با کلمه تنهاییت رو بخرن, یا میخوان با کلمه بخرنت و  وارد مرزات بشن, حتی گاهی میخوان با کلمه  کنج دلت رو بخرن...

درسته هر چیزی یه قیمتی داره اما مطمئن باشید همه آدما رو با کلمه نمیشه خرید...


پینوشت:البته بعضیا هم هستن با دو تا کلمه همه چیزشون رو میفروشن...


نوشته شده توسط تو

بعضیا هم هستن با بوی گه حال میکنن

من هر گُهی که هستم حداقل دارم خود واقعیم رو زندگی میکنم.حالا هر چقدرم که بوی من باعث حالت تهوع دیگران بشه واسم فرقی نمیکنه...


نوشته شده توسط تو

بیراهه رو به دوراهی ترجیح میدم

وقتی به یه دوراهی میرسم دیگه نمیتونم به راهم ادامه بدم.اینجاست که کاملا استاپ میکنم و هیچ کاری نمیکنم و فقط می ایستم و به دوراهی زل میزنم...

تازه اصلا هم حال نمیکنم کسی توی انتخاب سر این دوراهی کمکم کنه و با هیچ کسی هم مشورت نمیکنم...


نوشته شده توسط تو

مثل احمقا الکی به آدما تایید ندین که بیشتر دوستون داشته باشن

آدما ترجیح میدن به جای اینکه باهاشون رُک باشی دورشون بزنی و به جای اینکه باهات رُک باشن دورت بزنن...این حالت مسخرست...



نوسته شده توسط تو

بزار برا اونا اونجوری باشه واسه ما اینجوری

بعضی ها وضعِ حمل مکینند, بعضی ها وضع را حمل میکنند.من از آندسته هستم که وضع را حمل میکنم...


پینوشت:اگر حس کردید وضعیت تخمیست بدانید که دارید تخم حمل میکنید...

دوباره پینوشت:اونایی که وضعِ حمل میکنن هنر نکردن و نباید به خودشون غرّه بشن چون یه دکتری هست تو زندگیشون که به وضعِ حملشون کمک میکنه...



نوشته شده توسط تو

شده ام مجسمه ام

تمامم را زار میزنم روی زانوهایم که سرم را روی آن گذاشته ام و دستهایی که زیر سینه جمع کرده ام و در آخر میشوم مثل آن تکه سنگی که رویش نشسته ام...


نوشته شده توسط تو

طعم این حس شور است

احساس میکنم چند تا بچه دارن ته دلم جیغ میکشن و از شدت جیغشون قفسه سینم میسوزه...


پینوشت:من زیر خروارها گیر کردم, خروارها چیَش بماند...

دوباره پینوشت: بوی خون می آید...



نوشته شده توسط تو



گفتم اگه بشم,حالا که هنوز نشدم

من اگر یه روزی نویسنده بشم کتابم رو تقدیم میکنم به خودم, اما نه با عشق...


نوشته شده توسط تو

اصالت تقلبی

وای از اون روزی که بفهمی اصالت زندگیت هم اصل نبوده, و اون روز روزیه که حالت از خودت بهم میخوره و وقتی آدم حالش از خودش بهم بخوره یعنی اینکه اصیلترین زجر وحشتناک روحی رو داره تجربه میکنه...



نوشته شده توسط تو

ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم

وقتی اشعار مولانا و شمس تبریزی رو میخونم دیوانه میشم.مخصوصا وقتی یهو یه چیزی از توی اشعارشون میفهمم  کیف میکنم...حقیقتا هیچ حس دیگه ای نیست, فقط کیف میکنم...

این دو نفر عجوبه هایی بودن...



نوشته شده توسط تو

شهر خالی

تمام مردم شهر امروز رفته اند سفر و من کِز کرده ام گوشه ای از یک اتاق و رفتن هایشان را زل زده ام...




نوشته شده توسط تو


این مسخره بازیا رو مخ آدم میره

آقا جون فک نکنید میرید خونه دوست پسرتون یه چای میخورید بر میگردید,نخیر اونجا یه خبرای دیگه ای هست...

حالم رو بهم میزنن دخترای احمقی که اینجوری فک میکنن بعد میرن خونه دوست پسرشون بعد تازه از پسره هم بیشتر حال میکنن بعد که برمیگردن تا دفعه بعدی که دوباره برن خونش همش به پسره احساس گناه میدن و عذاب وجدان میگیرن و همش چس ناله میکنن.

بهتره وقتی میری و بر میگردی خفه شی...چون اون موقع که داشتی عشق و حال میکردی وجدان و این مزخرفات رو فراموش کرده بودی حالا که به ارگاسم کامل رسیدی فیلت یاد هندوستان کرده...؟

مگه وقتی با دوست پسرتون میرید رستوران و غذا میخورید و سیر میشید بعدش گریه میکنید؟مگه بعدش عذاب وجدان میگیرید؟ مگه بعدش احساس گناه میدید بهش؟ آخه لامصبا مگه بعدش به دوست پسرتون میگید که وای من بدبخت شدم تو من رو سیر کردی!!!!؟مگه میشه وقتی غذات تموم شد به پسره بگی تو از من سو استفاده کردی و من رو سیر کردی!!!!!؟ واقعا سیر کردن سواستفاده کردنه...؟


پینوشت قابل توجه پسرا:بیشتر دخترایی که این لوس بازیا رو در میارن کسایی هستن که فک میکنن به خاطر شما این کارو کردن.اما به نظرم فکر مسخره ای هست چون مگه میشه مثلا میل به غذا نداشته باشن و به خاطر شما با ولع غذا بخورن...؟

دوباره پینوشت قابل توجه پسرا: مطمئن باشید اگه نخواسته باشن این کار رو بکنن دعوتتون رو قبول نمیکنن...مطمئن باشید و شک نکنید...



نوشته شده توسط تو

...

!!!


نوشته شده توسط من

این زنها حتی به مردانگی هم رحم نکردند بس که حسودند...

وقتی که به زنها میگی چقدر مردی و اونا دلشون قنج میره خوب معلومه که مردانگی مردها خدشه دار میشه...

چقدر این روزها توی خانواده های نقش ها مخدوش شده.چقدر زنها دلشون میخواد مثل مردها باشن و ادای اونا رو در بیارن.بیچاره ها نمیدونن این حالتشون چقدر مشمئز کنندست...



نوشته شده توسط تو

دستهایش خورشید شده است

انگار کسی چشم هایم را ربوده است. میگویم چشم هایم کو؟  ناگهان میبینم هنوز در چاهم و او مِهر شده و کنار تاریکی من نشسته است و میگوید دیگر چشمی نمیخواهی بیا با چشم های من ببین...میگوید حتی میتوانی با دستهایت هم ببینی اگر دست مرا بگیری...

میگویم اگر دستهایت را بگیرم خیس عرق میشود, مثل زمانی که باران میبارد و صدای مرا خیس و سرمازده میکند.میگوید صدای خیست را خورده ام به همین خاطر روزهاست تشنه نمیشوم, برای خشک کردن دستهایت هم سینه ستبر من کافی نیست...؟

میگویم خوب است.


نوشته شده توسط تو

قصه گرد اندود

من میدانم تمام قصه هایی که اولی داشته باشند آخری هم دارند مگر اینکه آن قصه گرد باشد. در این صورت تو فقط در قصه میچرخی آنقدر که سرت گیج برود...

این قصه کمی ترسناک است...


نوشته شده توسط تو

فک کردی تو از نور اومدی من از خاک؟

میگفت من در مقابل تو خیلی گذشت کردم...

گفتم من هم از تمام گذشت های تو گذشتم...

چطور اسم گذشت تو گذشت باشد به من که میرسد گذشت میشود نامردی...؟


نوشته شده توسط تو

من در دنیای مردگان میزیَم

میگفت قبل از اینکه به دنیا بیایی دوستت داشتم...

هه...

نمیدانست من قبل از اینکه به دنیا بیایم هم مرده بودم...


نوشته شده توسط تو

جنگ جهانی دوم

وقتی که در بن بست غربتِ خودت تبدیل میشوی به بن بست آن وقت است که هیتلر درونت بیدار میشود...


نوشته شده توسط تو

...

همه درونم شده جنگل.باد میوزد در من...


نوشته شده توسط تو