ما نمیتونیم خودمون باشیم زندگیمون با انواع نقابا و دروغایی که سالهاست رو هم چیدیم به اینجا رسیده
با خط کشیدن رو گذشته هم مشکلی حل نمیشه
چونکه اونوقت هزارتا آد هستن که می رنجن و جلوی شادی ما رو میگیرن
...
میمونه یه پیز
مخدر ها
پیزایی که باعث میشن موقتا یادت بره چه قدر غمگینی
مثل کمک به آدمایی که بهت نیاز دارن
کمک به حیونا
به طبیعت
...
اول باید چسبندگی های روحو به یه صفت مثبت تبدیل کرد و سال سگی رو برای وجه تسمیه اون حذف کرد
بعد باید دنبال شادی روح های دیگه ای که به هر دلیل به روحمون چسبیدن بود
چون روح های چسبیده به ما مثل آینه عمل میکنن
وقتی شاد بشن تصویرشون روی روح ما هم میافته
چون خواهش کردی گفتم والا خیلی دوست ندارم روحت به روحم بچسبه : )
رو این باید فکر کنم...
روشنا
یکشنبه 24 فروردینماه سال 1393 ساعت 11:50 ب.ظ
بستگی داره برداشت شما از شادی چی باشه , بعد اون باید ببینید چه باید انجام بدید , برای من اوج لذت و شادمانی اینه که گشتی در شهر کتاب بزنم و کتاب مورد علاقه ام رو بخرم و با یک لیوان نسکافه گرم , در کافی شاپ محبوبم , کتاب رو ورق بزنم , خوب این شادی ولذت رو برای خودم فراهم میکنم.
من خیلی دنبال شادی گشتم..
همه ش هم فکر می کردم چون خیلی غمگینم، حتما باید اتفاق خاص و بزرگی باشه که بتونه شادم کنه..
اما اصلا اینطور نبود..
راستش فهمیدم نباید دنبال شادی بگردی.. تنها کاری که باید کنی اینه که فکر کنی شاید همین الان که از در برم بیرون، اتفاقی بیفته و دیگه نباشم ( دور از جونت البته)
این کارو کردم، همه چی عوض شد.. الان از کنار اطرافیانم بودن خوشحالم چون سلامتن، نه فقط وقتی همه چی خوبه .. از همه چی لذت می برم، از آب دادن به گلا، از روزای آفتابی و ابری و بارونی و برفی... جدی میگم، خیلی قشنگه وقتی فک کنی این آخرین چیزیه که ممکنه ببینی پس بُعدِ قشنگشو می بینی...
حالا که اصرار میکنی یه چیزی میگم دیگه همینجوری
من میگم شادی باید باشه. پیشفرض باشه. بعضیا برای شادی ساخته نشدن. یعنی همون اولِ اولا. همون موقع دنبال چیزایی بودن که یا انقد بعید بود که نمیشد بهش رسید و شاد شد یا اینکه انقد سخت که وقتی بهش میرسیدن انقد فرسوده بودن که حال شادی رو نداشتن یا شایدم هدفی که قرار بوده باهاش شاد شن ارزش اون دوندگی رو نداشته یا اگه هم داشته بازم یه دید منفی نسبت بهش بودیه کم اغرار آمیز هست ولی واسه خودم اینجوری بوده تا حدودی
یکی از خصایص دیگهای که توی آدمای این شکلی هست اینه که محیطای شاد غمگینشون میکنه چرا که قراره مقایسه کنن خودشون رو با آدمای سرخوش و وقتی به چیزی که …
بودنُ که هستیم ولی جوابی نداریم
خواهش میکنم جواب بدین...
همه ى موارد.
پس چرا من نمیتونم...؟
یا باید آزادش کرد از درون
چطوری ازادش کرد از درون...؟
بچه ها شادن
کاری نمیکنن
فقط خود خود خودشونن
عزیزم ما دیگه بچه نیستیم.نمیشه اینو انکار کرد...
ما نمیتونیم خودمون باشیم زندگیمون با انواع نقابا و دروغایی که سالهاست رو هم چیدیم به اینجا رسیده
با خط کشیدن رو گذشته هم مشکلی حل نمیشه
چونکه اونوقت هزارتا آد هستن که می رنجن و جلوی شادی ما رو میگیرن
...
میمونه یه پیز
مخدر ها
پیزایی که باعث میشن موقتا یادت بره چه قدر غمگینی
مثل کمک به آدمایی که بهت نیاز دارن
کمک به حیونا
به طبیعت
...
چقد حرف زدم
بابا جون من خیلی چیزا رو امتجان کردم...
اول باید چسبندگی های روحو به یه صفت مثبت تبدیل کرد و سال سگی رو برای وجه تسمیه اون حذف کرد
بعد باید دنبال شادی روح های دیگه ای که به هر دلیل به روحمون چسبیدن بود
چون روح های چسبیده به ما مثل آینه عمل میکنن
وقتی شاد بشن تصویرشون روی روح ما هم میافته
چون خواهش کردی گفتم والا خیلی دوست ندارم روحت به روحم بچسبه : )
رو این باید فکر کنم...
بستگی داره برداشت شما از شادی چی باشه , بعد اون باید ببینید چه باید انجام بدید , برای من اوج لذت و شادمانی اینه که گشتی در شهر کتاب بزنم و کتاب مورد علاقه ام رو بخرم و با یک لیوان نسکافه گرم , در کافی شاپ محبوبم , کتاب رو ورق بزنم , خوب این شادی ولذت رو برای خودم فراهم میکنم.
چی بگم...
من خیلی دنبال شادی گشتم..
همه ش هم فکر می کردم چون خیلی غمگینم، حتما باید اتفاق خاص و بزرگی باشه که بتونه شادم کنه..
اما اصلا اینطور نبود..
راستش فهمیدم نباید دنبال شادی بگردی.. تنها کاری که باید کنی اینه که فکر کنی شاید همین الان که از در برم بیرون، اتفاقی بیفته و دیگه نباشم ( دور از جونت البته)
این کارو کردم، همه چی عوض شد.. الان از کنار اطرافیانم بودن خوشحالم چون سلامتن، نه فقط وقتی همه چی خوبه .. از همه چی لذت می برم، از آب دادن به گلا، از روزای آفتابی و ابری و بارونی و برفی... جدی میگم، خیلی قشنگه وقتی فک کنی این آخرین چیزیه که ممکنه ببینی پس بُعدِ قشنگشو می بینی...
چی بگم اخه...
حالا که اصرار میکنی یه چیزی میگم دیگه همینجوری
من میگم شادی باید باشه. پیشفرض باشه. بعضیا برای شادی ساخته نشدن. یعنی همون اولِ اولا. همون موقع دنبال چیزایی بودن که یا انقد بعید بود که نمیشد بهش رسید و شاد شد یا اینکه انقد سخت که وقتی بهش میرسیدن انقد فرسوده بودن که حال شادی رو نداشتن یا شایدم هدفی که قرار بوده باهاش شاد شن ارزش اون دوندگی رو نداشته یا اگه هم داشته بازم یه دید منفی نسبت بهش بودیه کم اغرار آمیز هست ولی واسه خودم اینجوری بوده تا حدودی
یکی از خصایص دیگهای که توی آدمای این شکلی هست اینه که محیطای شاد غمگینشون میکنه چرا که قراره مقایسه کنن خودشون رو با آدمای سرخوش و وقتی به چیزی که …
ولش ، چرند گفتم ولی پاکشم نکردم
شاید...
چرا رفتی چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم...
هوممم...