کاش الان اینجا بودی و من توی بقلت زار زار گریه میکردم...
نوشته شده توسط تو
یادت هست من در تاریکی غوطه ور بودم و تو پشت هم نورها را قُلُپ قُلُپ مینوشیدی و مرا تحقیر میکردی...؟
نوشته شده توسط تو
چند روز قبل یه پست گذاشتم اعتراف کرده بودم که من همیشه میرفتم چون میترسیدم.
الان دلم میخواد بگم: حالا اما دیگه وقت موندنه...
نوشته شده توسط تو
بعضی حرفا رو باید بزاری وقتی خوب دم کشید بزنی. اینجوری بیشتر به طرف مقابلت میچسبه...
نوشته شده توسط تو
کسی روی خواب های من راه رفته. خوابهایم له و لورده شدن...
نوشته شده توسط تو
بختک دیشب بهم گفت دیگه کار زمونه بر عکس شده. به جایی اینکه من بیفتم روت همش تو میفتی روی من...
نوشته شده توسط تو
من دلم میخواهد کسی را پیدا میکردم که آهنگ زندگیم را بنوازد. از همان وقتها که یادم می آید، من تعریف کنم و او بنوازد من تعریف کنم و او بنوازد من تعریف کنم و او بنوازد...
نوشته شده توسط تو
ببین عزیزیم اصلا ماجرای پیچیده ای نیست. فقط کافیه اینو پیش خودتون تحلیل کنید که فرزندتون به یه سنی رسیده که فقط مدل خوش گذرونیش با مدل خوش گذرونی شما فرق داره. به حضرت عباس اگه باهاتون مسافرت نمیاد تنها دلیلش همینه. والا به قرآن مجید نمیخواد به شما ضد حال بزنه یا اینکه فک نکنید با دوستاش میره مسافرت و با شما نمیاد یعنی دوستاش رو بیشتر از شما دوست داره. هر وقت اینجوری فک کردید یاد اون فرق مدل خوش گذرونیا بیفتید...
نوشته شده توسط تو
دختره داشت میگفت من همه کارای مردونه رو بلدم انجام بدم. بهش گفتم به جای انجام کارای مردونه برو ابروهاتو بردار و صورتت رو اصلاح کن...
نوشته شده توسط تو
گاهی انقدر ارتفاعش بلنده که دست من بهش نمیرسه.
دلم نمیخواد بگم ارتفاع چی...
نوشته شده توسط تو
یکی باید باشه که وقتی به تهش رسیدی و تیکه تیکه شدی تیکه هات رو جمع کنه.
حتی اگه تیکه هات رو به هم نچسبونه و فقط توی دستش نگه داره...
نوشته شده توسط تو