چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

کاش من اینجوری نباشم

آدما گاهی بقلت رو پر میکنن به جای تنهاییت...


نوشته شده توسط تو

چشمام درد میکنه

دیگه حتی نمیشه زل زد...


نوشته شده توسط تو

حالش از همتون بهم میخوره

او دریده شده، به همین خاطر نمیتواند شب را برگردد...


نوشته شده توسط تو

من سکوت

چند روزیست حرفهایم در گلویم گیر کرده

و من باز هم گیر کرده ام که چرا نمیتوانم بگویم آن دونفر در آسانسور بدون اینکه حرفی بزنند چقدر مرا خراش داده اند

که چرا نمیتوانم بگویم آنها که مرا دوره کرده بودند چقدر خاطر مرا آزردند

که چرا نمیتوانم بگویم آن خانم که فقط دستش را آرام به پشت من زد و مرا صدا کرد چقدر تحملش برای من سخت بود

که چرا نمیتوانم بگویم دوباره مثل گذشته بین آدمها احساس خفگی میکنم

که چرا نمیتوانم بگویم چند روزیست بغضم دم دستم است و من از اشک سیر نمیشوم بلکه فقط خسته میشوم

که چرا نمیتوانم بگویم آن دختر وقتی جلوی آینه خط لب میکشید انگار داشت با یک خنجر روی من خط  میکشید

که چرا نمیتوانم بگویم این روزها از آن روزهاست که حتی بستن دگمه های مانتویم مرا اندوهناک و اندوهناک تر میکند...



نوشته شده توسط تو

آقا اصلا کسی با من حرف نزنه

چقدر امروز آدما تنفر برانگیزن...


نوشته شده توسط تو

آدما این کارو میکنن که تو رو تحت کنترل خودشون داشته باشن

به آدما اجازه نده با رفتارشون شان وجودتو پایین بیارن...


نوشته شده توسط تو