چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

اون که سپردی به باد حسرت، تمام دار و ندار ما بود

همان موقع ها بود،

همان وقتی که عزیز بومی گوش میدادم

دقیقا همان موقع بود که عزیز بومی ها مرا سپردن به باد حسرت...


نوشته شده توسط تو

من سوخته

من سوخته ام...

فوت کنید مرا

فوت کنید مرا

یا نه، بگذارید فوت شوم...


نوشته شده توسط تو

تو گم شو پیدا شدنت با من

گم شو،

در دستهای من...


نوشته شده توسط تو

چرا؟

من دچار یک عریانی واپس زده ام...


نوشته شده توسط تو

تلخ مثل هیچی، فقط مثل تلخ

دنیا با نبود بعضی ها جای بدتر و تلخ تری میشه...


نوشته شده توسط تو



البته من به ندرت حوصله شنیدن قصه آدما رو دارم

آدما وقتی با من حرف میزنن خیالشون راحته. چون من قصه اونا رو فراموش نمیکنم در عین حال هرگز به روشون نمیارم که قصشون رو یادمه و من با توجه به قصه زندگیشون توی روابطم باهاشون، ازشون مراقبت میکنم...


نوشته شده توسط تو

و به من نگو دیوانه

حتی اگر من بلند میگویم برو

تو بمان، حتی اگر کوتاه...


نوشته شده توسط تو

من درمانده پررو

نمیشه یه شبه تمام روش های زندگیم، عادتهام، تفکراتم و... رو عوض کنم.

فک میکنم به زمان نیاز دارم.

اما همین که زمان میگذره یهو میزنم زیر همه چیزو میگم اصلا نخواستم...

همینی که هستم...

یهو میفهمم اصلا مدل دیگه زندگی کردن مال من نیست. 

اما پس چرا گاهی دلم میخواد یه چیزایی رو تجربه کنم و بُعدای دیگه وجودم رو از خودم بکشم بیرون...؟

الانم یه وضعیت گند اسفناکی دارم...


نوشته شده توسط تو


بیا...

بیا با نفس هایت طوفان به پا کن

تا موهایم را در باد نفس هایت پریشان کنم...


نوشته شده توسط تو


کلا ما از ازل نپنداشتیم

ما ز یاران چشم یاری داشتیم...ما گُه خوردیم ما غلط کردیم ما به هفت پشتمون خندیدیم که چشم یاری داشته باشیم. ما اصلا یار نداشتیم.کلا سر یار گرده واسه ما. اگه یاریم باشه ما فقط بلدیم بهش برینیم حتی اونی که یار غارمون باشه، به خاطر اینکه ما غار بی یار میخوایم...


نوشته شده توسط تو

هر کسی را بهر کاری ساختند

بعضیا فقط بلدن عاشق باشن و شعر بگن، من معتقدم اینا نباید ازدواج کنن چون آخرش یا طلاق میگیرن یا طلاق میدن...

اصلا بعضیاشونم واسه طلاق آخرشه که ازدواج میکنن...


نوشته شده توسط تو

تعصب لازم است لابد

تعصب چیزی نیست جز جبران شک های سرکوب شده...


نوشته شده توسط تو

من با انگور گول نمیخورم

دانه های انگور را نمیخواهم، من همان شراب را میخواهم که نرم نرمک مستم میکند...


نوشته شده توسط تو

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!

کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نوشته شده توسط من برای تو

و این قصه یخ زدگی مدام تکرار میشود

از فرق سر شروع میشود

نم نم داغ میشوی اما نمیسوزی،نه نمیسوزی

انگار شُره میکنی و میچکی روی انگشتان پا

فرق سر را با کف دو دست فشار میدهی.

هجوم افکار آنچنان زیاد میشود که با مشت روی زمین میکوبی،

از شدت ضربۀ مشتت زمین ناله میزند.

سر را بالا میگیری فریاد میزنی و صدای ناله زمین گم میشود در فریاد تو

پاها را جمع میکنی در شکم و سر را میگذاری روی زانو،

از سنگینی وزن سرت، زانوها خرد میشود و فرو میریزد. و تو همچنان فریاد خواهی زد.

پایین کمرت یک حفره عمیق باز میشود

و تو مجبوری خودت را به دیوارت برسانی و حفره را به دیوار بچسبانی.

چیزهایی که از حفره پایین کمرت خارج میشود باعث لرزش دیوار میشود.

همین که اولین سنگ دیوار روی سرت می افتد همه چیز یخ میزند...


نوشته شده توسط تو

تقدیم به تمام رفتنی های زندگی

رفتنت را در قطره چکان نریز که قطره قطره بروی،

رفتنت را بگذار زیر گیوتین که ناگهانی و سریع تمام شوی...


نوشته شده توسط تو

اما در ظاهر این رو نشون نمیدن

وقتی خیلی صداقت داشته باشی و همیشه راست بگی آدما ازت میترسن...


نوشته شده توسط تو

بگویید تاریخ نویسان بنویسند

من امشب به اندازه تمام  دوستت دارم های نگفته در زندگیم، مظلومم...


نوشته شده توسط تو

بی حرکت

لَش شده لابه لای من...


نوشده شده توسط تو

پشت تپه، میان کاج ها باید محو شد

ذهن انسان ناشناخته های زیادی دارد.

ممکن است آدم در ذهنش فکر کند همیشه چند نفر هستند که تعقیبش میکنند. کسانی که از تمام احوال آدم خبر دارند و این خیلی وحشتناک است که تنهایی تفکر را از آدم سلب کنند. این یک نیاز است.

انسان اگر نتواند فکرش را برای خودش مجرد داشته باشد و همه ابعاد فکرش عیان شود دیگر انسان نیست و زندگی هم برایش امکان پذیر نخواهد بود...


نوشته شده توسط تو