چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

این یک جنگ نیست یک مکالمه ای است در ظهر آخرین روز از پائیز

من  : ازت متنفرم  

تو    : به درک...


پی نوشت:کوریون ما پاره شد!


نوشته شده توسط من

 

آوار

 اینبار خواستم دیوارهایی که به دور خود ساخته ام را خراب کنم 

خرابشان کردم  

دیوارها فرو ریختن از دور من  

اما من 

 زیر آوارشان ماندم  

 

 

نوشته شده توسط من

قاصدک

همیشه منتظر بود . منتظر بود برای آمدن یک قاصدک از او .او غافل از آن بود که هیچ نسیمی نمیوزد!


نوشته شده توسط من

خوشحالی مضاعف بدون همت مضاعف

انقدر الان حالم خوبه که حتی دلم نمیخواد فکر کنم که چیزی به ذهنم برسه که اینجا بنویسم...

به قول کوریون علیه السلام اینسان آدم بیجهت خوشحالی که ماییم...


نوشته شده توسط تو

بادها

در کوچه پس کوچه ها قدم زدن....

و این سوال که بادها برای که خواهند وزید؟!

این وزیدن ها بیهوده نخواهد بود.....؟


نوشته شده توسط تو

داشتن توانستن است

همیشه به ما گفته اند خواستن توانستن است, اما مثلا برای حرف زدن نمیتوان گفت خواستن توانستن است.چون باید چیزی برای گفتن داشت.پس گاهی باید گفت داشتن توانستن است...

گاهی هر چقدر هم که بخواهی ولی نداشته باشی, نمیتوانی...


نوشته شده توسط تو

عادت ماهیانه

مردها ماهی یک بار میروند به انزوا

این عادت آنهاست...

پی نوشت:لطفا درکشان کنید!


نوشته شده توسط تو

من و تو

تمام دل خوشیه تو شده من

و  

تمام آرزوی من شده دل خوشیه تو


نوشته شده توسط من

بهشت حسرت

پشت یه در چوبی واستادم با دیوار کاهگلی . فکر میکنم پشت اون دیوار بهشته . میدونم کی پشت اون در منتظرمه. هی داره صدام میکنه. داره تشویقم میکنه که در و باز کن بیا تو  

اینور درم همه آرزوهام همه زندگیم همه چیزایی که میخواستم بسازمشون همه رویاهایی که تو ذهنم ساخته بودم . با دلهره در و باز میکنم . نور تو صورتم میخوره, یه باغ زیبا, دلم از دیدن اونجا هری میریزه, با دیدن کسی که او پشت منتظرم بود. آغوشش و باز میکنه واسم.

یه صدای مهیبی میاد در بسته میشه. من میمونم تو اون باغ, بر میگردم در و باز کنم که متوجه میشم در باز نمیشه. صدا میکنم کسی صدام و نمیشنوه. دلم میگه تصمیم خودت بود, اون میگه با من تو بهشت میمونی? تنم میلرزه از این اتفاق میخوام گریه کنم یا شایدم میخوام بخندم  خنده از اینکه تو بهشتم و گریه از پا گذاشتن رو تموم خواسته هام   

حس بدیه بین موندن و رفتن و در آخر رفتن و غرق شدن تو دنیای عشق و پا گذاشتن رو بقیه خواسته هام

سرگیجه - دلهره- هیجان- بهشت -یه قفل بدون کلید رو در چوبی- نور -عشق -حسرت   

 

 

نوشته شده توسط من

چندی پیش

من رفته بودم به مرداب

در قعر یک دره فرو رفته بودم

در زشتی ها,لذتها

من به دنبال هوای نفس رفتم

تا شهوت,تا ته هم آغوشی ها....


نوشته شده توسط تو

دخل و خرج

هیچ وقت صد در صد خودم و خرج تو نکردم  

چون میدونستم تو تا صد بلد نیستی بشماری


نوشته شده توسط من

منتظر نماندن ها

من به پای خودم هم نماندم

چه برسد به پای تو...


نوشته شده توسط تو

دلهره

حرف های یواشکی

دلهره نگفتن

و سرآخر نگفتن


قدم های کند

دلهره نرسیدن

و سرآخر نرسیدن


آهسته دور شدن

دلهره  فراموش شدن

و سرآخر فراموش شدن


نوشته شده توسط تو

نبودن من

تنم لرزید وقتی سرمای نبودش را حس کردم  

و گریستم  

و میدانستم سرمای نبودن من تن کسی را نمیلرزاند  

و شاید اصلا سرمایی حس نشود و گرم شوند از رفتنم  

 

نوشته شده توسط من  

 

نجات

بالای چاه ایستاده بود...

طنابش را پرتاب کرد ته چاه...

میخواست من رو از ته این چاه که توش گیر افتادم نجات بده...

اما من طنابش را نگرفتم...

تو همون تاریکی و ظلمت فهمیدم یه جای این طناب پوسیده است...

دلم نمیخواست تا وسط راه بیام و دوباره وحشتناک تر از دفعه قبل پرت بشم پایین...

کاش دیگه هیچ کس نفهمه که من ته این چاه هستم...

الان عمق و سرمای اینجا رو به همه چی ترجیح میدم...


نوشته شده توسط تو


فاصله

این فاصله ها پر میشود با آری گفتن نگاهت و خالی میشود با اشک هایت.


نوشته شده توسط من

بایدها و نبایدهای بی جبر و بی هندسه

باید سکوت را تعمیر کرد

باید عریان شد

باید هجرت کرد و در چمدان خود غم و اندو را نگذاشت هرگز.

باید رها شد از کتابها,از عشق,از بوی گند خیانت,

باید از خود رها شد...

نباید در پستی و بلندی زندگی جان داد

باید در نور زندگی کرد

نباید خود را گم کرد در تاریکی...

هه!چه حرف های مزخرفی....

سکوت را تعمیر کنیم که بنشینیم و حرف های صد من یک غاز بزنیم ؟یا اینکه مثل یک علامه دهر دیگران را ملعبه دست خود قرار دهیم که مثلا ثابت کنیم ما خیلی میفهمیم؟؟؟!!!

عریان شویم که پاکی نداشته یمان را به نمایش بگذاریم که بگوییم ما صادقیم که تکه های عریان شدهیمان را ببرند؟؟؟!!!

هجرت کنیم که مثلا ما هم تغییر میکنیم و میتوانیم مثل خر در گل نمانیم؟....هجرت کنیم به کجا؟؟به نداشته هایمان؟چمدان خود را پر کنیم از چه؟ااز پوچ؟ از عدم؟؟بعدش هم شعار بدهیم که غم و اندوهمان تمام شده؟آیا واقعا تمام شده؟؟؟!!!

رها شویم که بگوییم ما لنگ هیچ چیز نیستیم؟...رها شویم از عشق نداشته؟رها شویم از بوی گند خیانت مثلا با عطر گوچی؟؟؟!!!

رها شویم از خود به کجا؟اصلا جایی هست؟در چه باید رها شد؟؟؟!!!

در پستی و بلندی زندگی اگر جان ندهیم پس باید چه داد؟ما که در هر صورت جان میدهیم دیر یا زود.چه بخواهیم و چه نخواهیم...!!!

در نور زندگی کنیم که از شدتش چشممان را ببندیم روی حقایق؟در نور زندگی کنیم که مثلا راه را از چاه تمیز دهیم؟اینجا که همش چاه است؟؟؟!!!

خود را در تاریکی گم نکنیم که دیده شویم؟چه کسی ما را ببیند؟فکر میکنید اگر در تاریکی گم بشویم به فلان جای کسی هم هست؟؟؟!!!


نوشته شده توسط تو


جلوتر نیا!

وقتی به من گفت میشناسمت انگار به من تجاوز کرد....

سایه اش را حس میکردم که مثل بختک روی من افتاده...

انگار مرزهایم را دریده باشد...

پی نوشت:کاش من هیچ بودم...


نوشته شده توسط تو