خرمالو ها رسیده بودن.
حتی بعضیاشون روی همون درخت له شده بودن...
بهشون گفتم به خاطر همون خرمالوهای له شده روی درخته که شراب امشب طعمش تلخه...
اما هیچ کس به حرف من توجه نمیکرد.حتی اون شب بهشون گفتم تو رو خدا...
یکیشون یهو دستش رو گذاشت رو دماغش و گفت هیسسسس خفه شو اسم خدا رو نبر...
گفتم تو رو خدا گوش بدید به حرفم، طعم تلخ شراب امشب به خاطر خرمالوهای له شده روی درخته.
همون یکی گفت خفه شو، همه خرمالوها یه روزی له میشن...
گفتم آره یه روزی له میشن اما کثافت الان شبه...
یکی دیگشون بلند شد صدای موزیک رو زیاد کرد...
خواننده فریاد میزد تورو میخوام ، تورو میخوام ، این دل من خیلی نازتو میخواد گل من...
یهو یکی از دخترا که موهاشو بلوند کرده بود رفت جلوی باند و سرش رو تکون میداد...
همه چراغا رو خاموش کردن و نور فلشر چهره هاشون رو روشن و خاموش میکرد. من یه پتو پیچیدم دور خودم و هی زیر لب زمزمه میکردم خرمالوهای له شده روی درخت باعث تلخیه شراب امشبه...
نوشته شده توسط تو
من پیچ و تاب نمیخورم چون سال ها پیش، تاب من پیچ خورده...
نوشته شده توسط تو
وقتی 5 سالم بود عروسی یه نفر بود و من دلم میخواست دامن بپوشم ولی چون دامنی نداشتم بهم یه سیلی زدن که خفه شم و برای دامن گریه نکنم. دقیقا همون موقع بود که نصفی از زنانگیم جر خورد و رفتم توی کوچه و توی جوبای خیابون بازی کردم و بزرگ شدم...
نوشته شده توسط تو
وقتی صدای کلاغا میاد من میفهمم که هوا میخواد صاف بشه و هر وقت صداشون میاد من دلم میخواد سرشون فریاد بزنم و بگم که ازشون متنفرم.اما هیچ وقت فریاد نمیزنم بلکه آروم میگم که ازشون متنفرم...
نوشته شده توسط تو
من دیوانه اینم که یه نفر (آدمی که خودم دلم میخواد) 5 صبح روز جمعه به من اس ام اس بده که من الان بیدار شدم و دارم میرم اسکی...
و من لنگ ظهر از خواب بیدار شم اس ام اسش رو بخونم و جواب بدم که الان داره بهت خوش میگذره؟ و اون جواب بده خیلی خوبه، اما هوا خیلی سرده و من دارم یخ میزنم و من جوابش رو که خوندم پتوم رو تا زیر گردنم بکشم بالا و با یه احساس امنیت خاصی که از این ماجرا گرفتم دوباره بخوابم...
نوشته شده توسط تو
امروز روز تولدت بود و تو فقط توی خیابان ها پرسه زدی و صدای ملودی شکستن برفهای سفید زیر پایت گوش هایت را پر کرده بود...
من امروز اینجا برای تولدت شراب نوشیدم، همین...
نوشته شده توسط تو
آدم اول باید با خودش کنار بیاد
آدم تا وقتی روبروی خودش ایستاده فقط بیهوده میجنگه...
نوشته شده توسط تو
وقتی اون حرفا رو شنیدم آب دهنم رو قورت دادم و رفتم آروم سرم رو گذاشتم روی بالشم و گوشه پتوم رو توی دستم گرفتم. دست کشیدم روی پتو. احساس کردم پاهام سست شده و انگشت پاهام یخ زده. سرما توی تنم پر شده بود. آب دماغم رو بالا کشیدم و چشمهام رو روی هم گذاشتم.
توی سرم صدای باد میپیچید. صدای باد شدید..
انگار تمام آن حرف ها باد شده و توی سرم میپیچید...
اگر میدونستن این باد یعنی چی خیلی بیشتر از من میترسیدن...
نوشته شده توسط تو
دست من ره است. از دست من فقط عبور کن. اگر ا را به آخرش بچسبانی رها میشوی و رهایی از دستان من یعنی یک آدم زدگی مزمن...
نوشته شده توسط تو
گاهی، وقتی یه آدم از زندگیت بیرون میره دیگه تو با تمام آدمای روی زمین احساس غریبی میکنی...
نوشته شده توسط تو
مهم نیست یه اصطلاحه که روزی هزار بار توش جون میدم اما باز با پرویی میگمش...
نوشته شده توسط تو
وقتی داری اشک میریزی و یه نفر نشسته جلوت و ازت میپرسه بغلت کنم یا نه؟ و تو میگی نه...
نوشته شده توسط تو
قلب من هنوز میتپد
اما حتی نه برای خودم...
نوشته شده توسط تو