وقتی نگاهم میکنه احساس میکنم یه عجوزه بهم زل زده...
اون موقع است که دوست دارم چنگ بزنم به صورتش...
وقتی انگشتاش داره روی کیبورد موبایلش حرکت میکنه دلم میخواد تمام انگشتاش رو خرد کنم...
وقتی با غرور سرش رو بالا نگه میداره و یه جمله مزخرف و سطحی و سطحی و سطحی میگه دلم میخواد انقدر بزنم توی دهنش که مزه خون رو هرگز فراموش نکنه...
وقتی از بالا بهم نگاه میکنه و من رو کوچیک میبینه دوست دارم با مشت بکوبم تو سرش...
وقتی باعث میشه همه با من بجنگن و روانیم کنن و اون لذت ببره اون موقع است که دلم میخواد پام رو بزارم رو خرخرش و فشار بدم و کبود شدنش رو ببینم...
بیشتر وقتا من توی سکوت زندگی میکنم و اون دلش میخواد با وحشیگری سکوتم رو بشکنه و میدونه من با این کار نابود میشم...و نابودم میکنه...
وقتی بهم زور میگه دیگه لحظه ای هست که من تموم شدم... و من میدونم که هرگز و هرگز و هرگز نمیتونم به صورتش چنگ بزنم یا انگشتاش رو خرد کنم یا پشت سر هم بهش تو دهنی بزنم یا با مشت بکوبم رو سرش, بلکه فقط و فقط و فقط میتونم یواشکی برم یه گوشه ای و بغض کنم...
نوشته شده توسط تو
اگه بدونم از راه دماغ ِ آدما دستم به مغزشون میرسه حتما این کارو بدون هیچ وسواسی انجام میدم.
نوشته شده توسط من
دوباره نشد.
این نیز نمیگذرد, بلکه مثل همیشه میماند و میگندد...
نوشته شده توسط تو
لای چرخ دنده های ذهنت کدامین نیاز را له میکنی...؟
هرگز با یک بال قادر به پرواز کردن نخواهید بود . پس لطفا تک پر نباشید
نوشته شده توسط من
وقتی که بعد از چند سال دیدمش و بغلش کردم حس کردم سرده...وقتی دستاش رو به طرفم دراز کرد حس کردم که چند وقته که کسی آغوشش رو پر نکرده...
دیروز دوباره دیدمش...نشسته بود روبروم. یهو بهم گفت من پارسال از تنهایی مردم...
در مقابلش فقط سکوت کردم و زل زدم بهش...
گفت من توی تنهایی منجمد شدم...
میفهمیدم چی میگه اما چون میدونستم فهمیدن من مشکلی ازش حل نمیکنه و روزهای تنهاییش رو که بارها توش جون داده و مرده, بهش بر نمیگردونه, سکوت کردم...
توی گلوش یه سنگینی بود...وقتی حرف میزد نمیتونستم گلوش رو ببینم...روسرویش جلوی گلوش رو گرفته بود. دلم میخواست گره روسریش رو باز کنم و گلوش رو نوازش کنم...
نوشته شده توسط تو
دلم میخواست یه کنترل داشتم و تمام آدمایی که دائم در حال فیلم بازی کردن هستن و stop میکردم
نوشته شده توسط من
من آدمی رو که برام باطل میشه امکان نداره تمدید کنم...
همین که هست...
نوشته شده توسط تو
رونوشت از پست با تک تک شما هستم به خودم جهت یادآوری و عدم فراموشی: تو واسه هیچ کس مهم نیستی...
نوشته شده توسط تو
هر روز مطمئن تر میشم که باید کلا قید آدما رو بزنم و خودم رو از بینشون بکشم بیرون و دلم میخواد تا اونجا که امکان داره آهسته و آروم و بی سر و صدا این کارو بکنم که خودشون هم متوجه نشن...
نوشته شده توسط تو
آدما میرن توی لاس وگاس عشق و حال میکنن من نشستم کنج اتاقم وبلاگ آپ میکنم.به منم میگن آدم...؟
کاش میشد من سیزده رو توی لاس وگاس به در کنم.
نوشته شده توسط تو
وقتی شکاف میخوریم یعنی از خودمون پاره شده ایم و نمیتوانیم درک کنیم که با این شکاف شاید شکفتنی در راه باشد. شکفتن یک ((تو)) جدید مثلا.و میدانم که اگر بشکفیم انسان های بزرگی خواهیم شد.
ما فقط با شکاف هایمان میسوزیم. انگار از خاطرمان رفته که چسب زخم این شکافها دست نوازش خودمان بر روحمان است و من میدانم که حقیقتا پذیرفتن این حقیقت کاری است بسی دشوار.
نوشته شده توسط تو
میگه حالت چطوره؟
میگم هی, مثل همیشه گیجم.
میگه چی کارا میکنی؟
میگم دارم لابه لای خودم دنبال چیزی میگردم.
میگه چی؟
میگم این لباسی که پوشیدی خیلی بهت میاد...
نوشته شده توسط تو
گاهی از مهربونی ((من)) نسبت به خودم مبهوت میشم,گاهیم مستاصل میشم,گاهیم گریم میگیره...
امشب از اون شبایی بود که از شدت مهربونیش اشک ریختم...
پینوشت:خیلی خره و خوشم میاد ازش...
نوشته شده توسط تو