چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

شاید این اتفاق ناخودآگاه بیفته اما شما خودآگاه جلوشو بگیرید

حواستون باشه هیچ وقت لابه لای آدمای اطرافتون گم نشید چون این باعث میشه رفتارایی از خودتون بروز بدید که  مال خودتون نیست...


نوشته شده توسط تو

من همینجا میمونم و مسافرت نمیرم

سفر منو افسرده میکنه.

من از سفر میترسم.

اصلا وقتی میخوام برم سفر یه دلهره ای میگیرم.وقتیم میرم سفر و بر میگردم یه حال گندی پیدا میکنم...

حتی از اینکه میبینم آدما موقعی که میخوان برن مسافرت خوشحالن حالم بد میشه.

اینم بگم آدمایی که فک میکنن توی سفر همش باید یه کاری کنن که بخندن میرن رو مخم...

یه سوالام دارم اینکه چرا آدما فک میکنن باید توی مسافرت با هم مهربون باشن...؟

مثلا دختره صبح تا شب داره میرینه به باباش توی خونه و چش نداره ببیندش بعد توی مسافرت براش میوه پوست میکنه و میزاره توی دهنش...

اصلا من این رفتارا رو نمیفهمم...


نوشته شده توسط تو


وقتی زیاد زور میزنی به پاچه هات کش ببند

اونایی که همیشه میگن ما از حقمون نمیگذریم و هیچکس نمیتونه حق ما رو بخوره، همونا کسایی هستن که همیشه بیشتر توی پاچشون میره...


نوشته شده توسط تو

رو هیچی نمیشه هیچ حسابی کرد

گاهی یه سری شواهد که نشون دهنده وجود یه چیزی هستن خودشون دلایل تردید کردن به وجودِ همون چیز میشن...


نوشته شده توسط تو

کلا نبودن بهتر از اینجوری بودنه

بدترین حالتِ بودن، نبودن در محبت است و طفره رفتن از عاشق بودن...


نوشته شده توسط تو

او نیز رفت

امشب ساقدوش ((من)) بودم...

همین که با اون لباس از در وارد شد و همه جیغ زدن من  یاد اون شب تابستونی سگی افتادم ...


نوشته شده توسط تو

من هنوز یه جاهایی از خودم رو نشناختم، اونوقت تو میخوای چی بگی؟

پست پایینی رو گذاشتم برای اینکه همه بیاین حرفاتون رو بزنید و تخلیه بشید و بعدش بیام بگم نظر هیچ کس به هیچ جام نیست لطفا با شخصیت من کاری نداشته باشید و هی نخواید تلاش کنید که منو بشناسید... خستم کردن بعضیا بس که اومدن نظر خصوصی و عمومی گذاشتن که تو شخصیتت فولانه و چنانه...

تازه اگر یه درصد منو میشناختید عمرا واسه پست پایینی نظر میزاشتید چون میدونستید من گوه میخورم به کسی اجازه بدم بیاد راجع به شخصیت من نظر بده...

آقا جون بیاید این دو تا خط نوشته های منو بخونید و راجع به همون یه چیزی بگید و برید یا اینکه چیزی نگید یا اصلا نیاید یا فولان...


نوشته شده توسط تو

این یکی دیگه راجع به خود ((تو)) هست نه نوشته هاش

میخوام نظرتون رو راجع به خودم بدونم.

به نظرتون چه جور آدمی هستم...؟ کلا هر چی که تا الان راجعبم فهمیدین و حس کردین رو میخوام برام بنویسید...


پینوشت: حتماً رک باشید...

دوباره پینوشت: از خواننده هایی که تا الان خاموش بودن هم میخوام که نظرشون رو بگن...

دوباره تر پینوشت: یه هدفی دارم که این پست رو گذاشتم پس لطفا حرفای بی جهت قربون صدقه ای بی مورد نزنید...


نوشته شده توسط تو

خاک بر سرت که همش منتظری آدما بیان بهت بگن آخی چقدر سختی کشیدی

یکی داشت بهم میگفت فلان اتفاق که افتاد خیلی دلم سوخت تازه توی اون شرایط همه تنهام گذاشتن.بهش گفتم سرخوشیا! گفتم اون دل و قلوه گوسفنده که وقتی کباب میکنن همه دورش جمع میشن، حتی گربه ها.

وقتی یه آدم دلش کباب بشه همه از دورش متواری میشن،مخصوصا اونایی که گربه صفتن اونوقت تو انتظار داری واسه دل سوختت کسی تره هم خورد کنه...؟

گفتم اتفاقا کار درستیم میکنن اینجوری باعث میشن تو تن لش نباشی و یکم به اتفاقایی که برات می افته فک کنی...



نوشته شده توسط تو

من هر 10 سال یکبار گریه میکنم

آری، و من گریستم و مدتیست که نمیتوانم جلوی این اشک ها را بگیرم و گریه من بسیار آرام است و نه هیجان آلود و بسیار تخدیر کننده...


نوشته شده توسط تو

این یه رازه

بعضی وقتا پشت یه نگاه سرد شعله های آتیشی هست که باید کشفش کنید.خیلی سخته که تشخیص بدید پشت این نگاه که انقدر سرده آتیش هست یا نه. و باید حواستون باشه اگه اشتباه کنید دهنتون سرویس میشه.

اما اگه درست حس کرده باشید اون آدمه همیشه در کنارتون میمونه...


نوشته شده توسط تو

هی، با تو ام

من تمام حوصله هایم را در گذشته جا گذاشته ام

دیگر چیزی برای شما باقی نمانده است...


نوشته شده توسط تو

اینو میخوام به بعضی از دخترا بگم

 آقا جون، والا سینه نمک نداره  که میخواین با خوروندن این سینه ها  پسرا رو نمک گیر کنین که باهاتون بمونن...


نوشته شده توسط تو



سلام رو بیخیال

من همیشه لایِ لامِ سلام  گیر میکنم به همین خاطر از سلام کردن خوشم نمیاد...


نوشته شده توسط تو

از خود گذشته از تو نیز میگذرد

از خود گذشتگی روح مرا آلوده میکند...

من از این حس از خود گذشتگی بی رحمانه رنج میبرم. رنج بیشتر رو وقتی میبرم که کسی در مقابلم از خود گذشتگی کند...


نوشته شده توسط تو

پیش را میشناسید؟

آنجاییست که جهتش مشخص شده اما هر چه برویم، هرگز به آنجا نخواهیم رسید.شاید نزدیکتر شویم، اما او دورتر میشود...


نوشته شده توسط تو

من هرگز نمیتونم حقم رو از امشب بگیرم

بگذار تمام اندوه های سقط شده امشب همین جا در دل من چال شود.

بگذار زیر سایه امشب چال شوم.

امشب از صبحش زنگار بسته بود...


نوشته شده توسط تو

صدای گرمش واسه من سرمازده خوبه

اون بالا یکی داره من رو صدا میکنه، صداش داره منو از جام میکَنه...

نمیدونم به صداش چاهم رو ترک کنم یا نه...

مستاصلم...


نوشته شده توسط تو


طغیان زده شدم

من گاهی طغیان میکنم

طغیان بر ستایش حقارت

طغیان بر اسارت حقیقت

طغیان بر ابتذال انسان

طغیان بر حکوت نفرت

اما همه این طغیانا مزخرفه و باید بزارم در کوزه آبش رو بدم این جماعت بخورن...


نوشته شده توسط تو


همه تضادهای درونی تهش هم ردیفن

برای به تعادل رساندن تضادهای درونی، انسان مغشوش میشود و این باز هم یعنی نارضایتی...


نوشته شده توسط تو