چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

اگر میخواهی مرا بدانی این واژه ها را دانه دانه در دهانت بگذار

دانه دانه واژه ها را از ته گلوی من بردار

ته گلوی من شور است، این واژه ها طعم هق هق میدهد...


نوشته شده توسط تو



که اگه نجات بدم خیانت بزرگی در حقت کردم

تو آرام و لحظه به لحظه در من غرق میشوی و من دلم نمیخواهد تو را از خودم نجات دهم...


نوشته شده توسط تو

مثل اینکه میخوای تمرین کنی دسته کلیدت رو گم نکنی

بس که حواسم هست تو رو جا نزارم، همش خودم جا میمونم...


نوشته شده توسط تو

من گیر افتادم

احساس میکنم یه عده آدم بهم چسبیدن و دارن منو میمکن...


نوشته شده توسط تو

همین...

من خسته ام و پُر از اندوه...


نوشته شده توسط تو

حالا نمیدونم چه اتفاقی

در رابطه ما یک حس بارداری هست که خیلی سنگین شده. یه اتفاقی باید بیفته که این حس زایمان کنه...


نوشته شده توسط تو

به این یکی که رسیدی پروانه شو

مثل اینه که از وسط بدن یه پروانه آروم آروم یه سوزن رد کنی...


نوشته شده توسط تو

حتی خودمم دارم صداش رو میشنوم

قلبم داره میزنه...


نوشته شده توسط تو

کلا هم میتونید ملهد خودتون باشید

اگه میخواین به کسی یا چیزی ایمان بیارین اول باید به خودتون ایمان داشته باشین...


نوشته شده توسط تو

و من مبهوت این اتفاقم

احساس میکنم اسب های رام نشده دارن با سرعت توی من میدون...


نوشته شده توسط تو

اما گرگ ها پُر از دشت بودند

دشتِ پُر از گرگ به آتش کشیده شد...


نوشته شده توسط تو

وقتی سر جات نباشی انگار یه مشت زدی وسط پازلی که کامل ساختی

ارباب برای رعیت خود گریه میکرد

چندی بعد رعیت روی اشک های ارباب موج سواری میکرد و میخندید...


نوشته شده توسط تو

در این هوای نفسِ بارانی ش ه و ت برانید

هوای نَفس امشب بارانیست...


نوشته شده توسط تو


بعد چند وقت با همین چیزای پیش پا افتاده خیلیا پیش پاتون می افتن

آدم باید توی زندگیش دنبال چیزای کوچیک و پیش پا افتاده باشه. چون این چیزای کوچیک به چشم آدمای دیگه نمیاد و سعی نمیکنن از چنگت در بیارنش.

این جوری مزاحم هم نمیشن...


نوشته شده توسط تو

غم همینجوریش دردناکه چه برسه به اینکه بخواد بزنتت

تو میگویی غمزده ام و من میدانم که باز هم غم تو را زده...


نوشته شده توسط تو

حالا ببین چه بلایی سر شاعراشون اومده

بعضی از شعرها رو انگار گذاشتن سر راه و کسیم از سر راه برشون نداشته و زیر پا له شدن....


نوشته شده توسط تو

تو همیشه طاقت را می آوری اما یک روز طاقت میرود و هرگز نمی آید

طاقت بیار...

این فانوسی که به دست تو داده اند بالاخره دستت را میسوزاند و تمام دستانت تاول خواهد زد و یک روزی، شاید هم در یک شبی که دیگر فانوس را پرت کردی سمت آنها و دیگر فانوسی نداری تاول های دستت میترکد و چرکش بیرون میریزد و تو با تمام توانی که داری فریاد میزنی و میگویی من که گفته بودم فانوس نمیخواهم. و آنها به تو میگویند تو راهت خیلی تاریک بود، ما فکر میکردیم با این فانوس فقط راهت روشن میشود، ما نمیدانستیم دستت میسوزد.

آنجاست که تو میخواهی بگویی من خودم میدانستم که دستم میسوزد ولی اگر میگفتم، میگفتید تو همیشه در زندگیت میگفتی خودم میدانم و گند میزدی، اما این بار هم چیزی نمیگویی و باز هم طاقت می آوری.

طاقت بیار...


نوشته شده توسط تو

به همین دلیل خاک نمیتونه از روی حرفام بلند شه بره

پای خاک خواب رفته است بس که روی حرفهای من نشسته است...


نوشته شده توسط تو

عهدی که شکست، اشکی که ریخت

در همان سالهای خیلی دور که خیلی خیلی تاریک بود عهدم را بسته بودم و در همین شب که اتفاقا در ظاهر نوری نداشت و تاریک بود من  عهدم را، همان عهد تاریک را با چند قطره اشک شکستم. 

اما وقتی عهدم را شکستم تکه هایش را دیدم که ریخت در دستان تو.

مواظب تکه های شکسته عهدم باش شاید دوباره یک روز تاریک آمد، تاریک محض، و من شاید خواستم دوباره تکه های عهدم را با خودم ببندم...


نوشته شده توسط تو

اتفاقاً چون ازش میترسین باید بیفتین توش

از چاله نترسین، چاله برای افتادنه...


نوشته شده توسط تو