چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

ولی از عقده ای بودنمون مطمئنم

دارم به این فکر میکنم که شاید آدما آنقدر که من فکر میکنم تنفرانگیز نیستن، شاید فقط خسته ان یا مستاصل یا بلاتکلیف...


نوشته شده توسط تو

من دچار یک حس دوگانه شدم

بعضی جاها هستن که آدما از خوشحالی تو ذوق میکنن. یعنی هیچ توقعی ندارن و هیچ چیزی ازت نمیخوان. فقط چون خوشحالی میخوان کنارت باشن. همین!!! صرفاً جهت خوشحالی، باهات هم صحبت میشن، هم پیک میشن، هم سفره میشن.و حتی براشون جالبه که تو قبول کنی برای چند لحظه باهاشون معاشرت کنی.

خیلی جاها هم هستن که تو نمیتونی خوشحالی کنی. شاید بتونی یکم خوشحال باشی ولی نمیتونی خوشحالی کنی. سریع تو ذوقت میزنن. سریع تو ذوقت میخوره. اینجا کسی نیست که از خوشحالی تو کیف کنه. اینجا کسی به خوشحال بودن تشویقت نمیکنه،حتی آدما  نه تنها از خوشحالی کردنت خوشحال نمیشن بلکه مچاله میشن و این باعث میشه تو کدر بشی. کرکره خودتو بکشی پایین. بگی آقا من خوشحالی نمیخوام. من اندوهناک باشم بهتره .    حتی شمادوست عزیز...


نوشته شده توسط تو