چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

نجات

بالای چاه ایستاده بود...

طنابش را پرتاب کرد ته چاه...

میخواست من رو از ته این چاه که توش گیر افتادم نجات بده...

اما من طنابش را نگرفتم...

تو همون تاریکی و ظلمت فهمیدم یه جای این طناب پوسیده است...

دلم نمیخواست تا وسط راه بیام و دوباره وحشتناک تر از دفعه قبل پرت بشم پایین...

کاش دیگه هیچ کس نفهمه که من ته این چاه هستم...

الان عمق و سرمای اینجا رو به همه چی ترجیح میدم...


نوشته شده توسط تو


نظرات 56 + ارسال نظر
اروس دوشنبه 8 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:15 ب.ظ http://www.ostorlabe.blogfa.com

درود

دوست من قلمت خوبه اما جای یه شور و احساس پخته توش خالیه

ممنون.
آخه قصدم نوشتن حرفه ای نیست مثل شما...
بیشتر میخواهم بگویم...

احمد سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:24 ق.ظ http://liberty01.blogsky.com

به همین منوال پیش بروی خدا مجبور می‌شود جبرئیلش را بفرستد ته چاه... آن وقت قانون ختم پیامبری بر هم می‌خورد. به فکر آبروی خدا هم باش رفیق!

حوصله جبرئیل رو اصلا ندارم...
کاش یکی همجنس خودم رو بفرسته این پایین...

راحیل سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:46 ب.ظ http://hatef88.blogsky.com

راس میگی!
شاید یه روز یه طناب محکم پیدا بشه!
کی میدونه.

چقدر سخته امیدواری...
چقدر باید انتظار کشید؟؟
یه عزیز بزرگی میگفت هر کس خودش فریاد رس خودش هست..
شاید خودمون باید طناب خودمون باشیم راحیل...

absolution یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 ق.ظ http://www.absolution.blogsky.com

با حسام هستم!!
نامجو برو بابا...

بد نگذره؟
خوبا رو انتخاب میکنی...

روشن چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:17 ق.ظ

بارها و بارها اون طناب پوسیده رو چنگ زدم به امید اینکه این بار نو شده باشه!
اما هر بار محکمتر به ته چاه افتادم؟
تحسین میکنم تو رو که تونستی ته چاه رو انتخاب کنی!
اگه باز طناب بندازه فک نکنم بتونم جلوی خودم رو برای گرفتنش بگیرم!

حماقت نکن...
گاهی ته چاه موندن بهتر از گرفتن طناب پوسیده است....

مرجان جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:54 ب.ظ http://www.radepayekhis.mihanblog.com

و چقدر سخته که می دونی طناب پوسیدس
و چقدر خوبه که نگاهش با نگاهت تلاقی نمی کنه تا بغضت بترکه!
می شینی و به تنهاییت فکر می کنی و به طنابی که پوسیده بود!
به لحظه هایی که آیا بالای چاه ایستاد یا نه!!!

آفرین...چقدر چقدر چقدر قشنگ گفتیش....
ممونم از همراهیت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد