بالای چاه ایستاده بود...
طنابش را پرتاب کرد ته چاه...
میخواست من رو از ته این چاه که توش گیر افتادم نجات بده...
اما من طنابش را نگرفتم...
تو همون تاریکی و ظلمت فهمیدم یه جای این طناب پوسیده است...
دلم نمیخواست تا وسط راه بیام و دوباره وحشتناک تر از دفعه قبل پرت بشم پایین...
کاش دیگه هیچ کس نفهمه که من ته این چاه هستم...
الان عمق و سرمای اینجا رو به همه چی ترجیح میدم...
نوشته شده توسط تو
درود
دوست من قلمت خوبه اما جای یه شور و احساس پخته توش خالیه
ممنون.
آخه قصدم نوشتن حرفه ای نیست مثل شما...
بیشتر میخواهم بگویم...
به همین منوال پیش بروی خدا مجبور میشود جبرئیلش را بفرستد ته چاه... آن وقت قانون ختم پیامبری بر هم میخورد. به فکر آبروی خدا هم باش رفیق!
حوصله جبرئیل رو اصلا ندارم...
کاش یکی همجنس خودم رو بفرسته این پایین...
راس میگی!
شاید یه روز یه طناب محکم پیدا بشه!
کی میدونه.
چقدر سخته امیدواری...
چقدر باید انتظار کشید؟؟
یه عزیز بزرگی میگفت هر کس خودش فریاد رس خودش هست..
شاید خودمون باید طناب خودمون باشیم راحیل...
با حسام هستم!!
نامجو برو بابا...
بد نگذره؟
خوبا رو انتخاب میکنی...
بارها و بارها اون طناب پوسیده رو چنگ زدم به امید اینکه این بار نو شده باشه!
اما هر بار محکمتر به ته چاه افتادم؟
تحسین میکنم تو رو که تونستی ته چاه رو انتخاب کنی!
اگه باز طناب بندازه فک نکنم بتونم جلوی خودم رو برای گرفتنش بگیرم!
حماقت نکن...
گاهی ته چاه موندن بهتر از گرفتن طناب پوسیده است....
و چقدر سخته که می دونی طناب پوسیدس
و چقدر خوبه که نگاهش با نگاهت تلاقی نمی کنه تا بغضت بترکه!
می شینی و به تنهاییت فکر می کنی و به طنابی که پوسیده بود!
به لحظه هایی که آیا بالای چاه ایستاد یا نه!!!
آفرین...چقدر چقدر چقدر قشنگ گفتیش....
ممونم از همراهیت...