هر روز صبح مردک به این امید از خواب بیدار میشد که در تاکسی با پهلویش بازوان زنی را نوازش کند و هر شب با خیال آن زن که شاید اصلا صورتش را هم ندیده بود به خواب میرفت.
نوشته شده توسط من
اوه!من، این مرد که تو نیستی ها؟؟
نه دیگهاونجوریام که شما فکر میکنی نیستیم
آدمای فاسد تخیلاتشون هم فاسده!
اوهوم اما چرا فاسد شدند؟خوش اومدی
حالا قهری حرف که میزنی ؟؟؟یعنی چی؟ نفهمیدم منظورت چیه. دی
مثل اینکه کامنت و اشتباه گذاشتم.دی
هرچه به این موضوع فکر می کنم...به سان اسیدی ذهنم را سوراخ می کند!!اینهمه کمبود برای چه؟!
اه اه! خیلی بدم اومد واقعا!
اوهوم آدم یه جوریش میشه
غرق در لذت...لذت خیالی...غرق در سراب
و این بسیار عذاب آوره
اوه!
من، این مرد که تو نیستی ها؟؟
نه دیگه
اونجوریام که شما فکر میکنی نیستیم
آدمای فاسد تخیلاتشون هم فاسده!
اوهوم
اما چرا فاسد شدند؟
خوش اومدی
حالا قهری حرف که میزنی ؟؟؟
یعنی چی؟ نفهمیدم منظورت چیه. دی
مثل اینکه کامنت و اشتباه گذاشتم.دی
هرچه به این موضوع فکر می کنم...
به سان اسیدی ذهنم را سوراخ می کند!!
اینهمه کمبود برای چه؟!
اه اه! خیلی بدم اومد واقعا!
اوهوم آدم یه جوریش میشه
غرق در لذت...لذت خیالی...غرق در سراب
و این بسیار عذاب آوره