گیرم که تمام زندگیمان هم سیاه باشد...
گیرم که تمام دیوار اتاقمان را سیاه کنیم...
گیرم که انزوا پیشه کنیم...
گیرم که سکوت کنیم...
گیرم که تمام پرده های اتاقمان را بکشیم...
گیرم که داخل چاه باشیم...ته ته ته چاه...
گیرم که دیوار بکشیم دور خود...
گیرم که تمام پنجره ها را کور کنیم...
با هجوم خورشید در پس اینها چه میکنیم...
این حقیقت را که هر روز خورشید طلوع خواهد کرد را چطور انکار خواهیم کرد...؟
چقدر از این حقیقت آفتابی منزجرم...
نوشته شده توسط تو
خوشمان آمد
:)
و با این انزجار چه کنیم...
من چه دانم...من چه دانم...من چه دانم...؟
آره بابا
از چی داریم فرار می کنیم؟
خلیم هممون...
شما چرا کم می نویسین دیگه ؟؟؟؟
حسش نیست...
اما الان نوشتم که...
اوهوم
خورشید هیچ جوره بی خیال ما نمیشه
چشمانمان را که کور کنیم خورشید خاموش می شود.
چشممان کور میشود...اما باز خورشید حقیقتی است انکار نشدنی...
خود را گول میزنیم!
حقیقت انکار شده!!!
اوهوم...
خوشمان نیامد :-)
کامنت دونی کل کل خوش شده... :)
مرسی که هستی هومن...:)
چرا انزجار؟
بگذار خورشید برآید، شاید ما از این همه سیاهی رها شویم...
شاید از روزن آجرهای این خانه سیاه شده نوری بگذرد و آفتابی مان کند...
اینگونه نباشد جزامی خواهیم شد، رانده از خود و مانده از دیگران
و سلام
خورشید برای تابیدن منتظر اجازه ما نیست...میتابه...چه ما بخوایم چه نخوایم...
به سادگی!
شایدم به سختی
.
.
.
در هر صورت باید با دقت باشه... :)
همه چیز از همین حقیقت شروع شد!
و ادامه داره...
می گردیم گرد گردی تیره گون روزگار .../
انقدر گرد این گرد میگردیم تا زاویه دار بشه این روزگار...
از یه چیزم که تعریف میکنی ...آخرش می کوبیش رو زمین!!!!!!
اگر این حقیتها رو از زندگی بگیرم با چه جراتی میشه زندگی کرد؟...به خدا خیلی خطری و ترسناک میشه..
همه این کا را رو گفتی نکن...به جاش یه پرس کوبیده مشتی با پیازودوغ و ریحون فراوان بزن به بدن...دستای چربتو به سبیلت بمال و بعدش یه آ...وچرت مشتی وبعدشم....
زندگی همینه.اگه همینم ازش بگیریم دیگه چی میمونه؟
(به حرفم گوش بده...خیلی از اون راههارو رفتم از شدت زمین خوردنا باسن درد دارم...بی خیال...چیزایی که دیگران تجربه کردنو بردار رو فرار کن...چلوکباب فراموش نشه...)
خیلی به دیگران و تجربه هاشون اعتماد ندارم فرداد...
اما چلو کباب رو پایه ام...
هر چقد از ماه خوشم میاد از خورشید نفرت دارم!
محل سگم بهش نذار!!
محل سگ هم که نزاریم از بین نخواهد رفت...
گیرم که حقیقتم فهمیدی که چه ؟
هر کسی واسه خودش این که چه رو باید جواب بده...
آدرس عوض شد
اینجام
[گل]
میام...
حقیقت کلامت رامی ستایم
به من سربزن
کلا از ستایش شدن خوشم میاد...حتی اگه حقیقت کلامم باشه...مرسی :)
حتما میام...
آره خداییش ما از این نظر مثل کبکیم سرمون و می کنیم زیر برف فکر می کنیم دیگه کسی ما رو نمی بینه
اوهوم...
حالا که نمی خوایی از تجربیات دیگران استفاده کنی...پس برو تجربه کن ...اصلا می خوایی برو رو ..می خواهی نرو....راستش استفاده از تجربیات دیگران کمی با اعتماد کردن به دیگران متفاوته...لازم نیست که دیگران بیان و تو رو در تجربه شون شریک کنن...خودت باید استفاده کنی با نگاه کردن...
....
چلوکباب مهمون تو دیگه؟
بله مهمونتم میکنم...
گیـــــرم که تمام نامـــه هایم را سوزانـــــدی و تمـــام خاطراتمـــان را فرامـــوش کــردی. . .
.
.
با قلبت چه خواهــــی کرد ؟؟؟!!
تجربه ندارم توی این یه زمینه... :)
اگه این هارو به یه ادم بهانه جو بگیم میگه گیرم که اگه خورشید خاموش شه ....
نه دیگه...این حقیقته که خورشید خاموش نخواهد شد...این رو دیگه مطمئنم...
اااشما توئی یامن کدومش.
شما بوجود آورنده حقیقت هستیدپس چرا ازش فرارمی کنید یا بیزار ید؟!حقیقت رو طوری درست کنید که خودتون دوست دارید باشه.در ضمن هرچیزی ارزش فکر کردن نداره.کمتر فکر کنید چون آسیب می بینید.
راستی چرا جواب من رو در مورد تبلدل لینک ندادید؟! من اینجوری آدرس وب شما رو گم می کنم.لطفا جواب من رو حتما بدید ممنون میشم.
دیروز :من امروز :تو فردا :من و تو در نهایت حتما من برای پیدا کردن آدرس وب شماگیج میزنم.
شوخیهامو بدل نگیرید.باشه.
به دل نمیگیریم...میتونید لینک کنید دوست عزیز از نظر ما اشکالی نداره...
هر چه او می تابد
ما خود را کور تر می کنیم؛
....
این شاید تاوان گناهی باشد
کسی چه می داند!
نمیشه...
از حقیقت نمیشه فرار کرد...
شاید...
زیبا بود
مرسی...
به نظرم مهم اینه که خورشید رو نبینیم ما را چه کار خورشید در پشت دیوار و پرده اتاق ما طلوع کرده
پس باید بدانیم مشکل چیست و ما را از چه فرار است از اصل خورشید و وجود خورشید یا فقط نور خورشید ؟
؟ ؟ ؟
سلام مهربان عذرخواهی ام را بابت غیبت ام بپذیرید ببخشید معذرت
اوضاع احوالتان چطور است ؟
کلا ما تو کار فراریم...به هر عنوانی که شده...
انگار در فرار لذتی هست که در قرار نیست...
بدک نیستم...ثنایی فر چند روز بود داشتم بهت می اندیشیدم...میخواستم باهات صحبت کنم کمی...میدونی که راجع به چی...؟
خوب است که همیشه همین گونه کلاه خودمان را قاضی کنیم.
این روزها حقیقت خیلی تلخ و منزجرکننده شده برای اهالی کودتا!
خوشم میاد همه چی رو به سیاست ربط میدی...
کلا تواناییات زیاده... :)
و من عاشق این حقیقت آفتابی ام!
خوبه...باش...
آن موقع است که باید با خورشید روبرو شد یا دیگه بره تو چاه فاضلاب که نور خورشیدش کمتره ...
ته چاهم که بری باز هم اون بالا داره خودنمایی میکنه لامصب...در اصلش خللی ایجاد نمیشه...
چرا با سمبل ها مغلطه می کنی؟؟؟...قیاست که قیاس طوطیست...!خورشیدی که می بینی یک تصویر است از سال ها پیش که آن هم خاموش می شود یک روز ...هیچ چیز ابدی نیست حتی حقانیتی که در خورشید می جویی!
+تبادل را پذیراییم اگر ورژن بلک ما را دوست دارید به:
www.velnegari.blogfa.com
خورشید یک تکه نور است...همین...
باید ورژن بلک شما مورد مطالعه قرار گیرد... :)
زیبا می نویسی
مرسی...میدونم...
آیکون غرور... :)
بذار گاهی حقیقت هایی هم که ازارت می دهند آفتابی شن تو زندگی ت !
هر حقیقتی رو نمیشه انکار کرد
مثل دلتنگی من برای تو
این کار سختیه...
منظورت از من کدوم من بود...؟من خودم یا من (فرناز)...؟
از بین نمیره، ولی وقتی به هیچ جات حسابش نکنی دیگه چه اهمیتی داره بودنش؟!
اونکه ما رو به همه جاش حساب میکنه...
سلام
حقیقت همیشه تلخ و انکار ناپذیر است.
این انکار ناپذیر بودنش به شدت رو مخمه...
:)
حقیقتی که خود میدانیم دروغی بیش نیست!!
کاری از ما نمی آید...
مثال گذشته...
خفقان!!
دقیقاْ...
هر چقدر خودت را از آفتاب پنهان کنی
هرچقدر که پنجره ها را ببندی
هرچقدر که پشت دیوارها پناه بگیری
هرچقدر که چشمانت را ببندی
بالاخره کسی تو را پیدا می کند
هرچقدر که اسم آدمها را از دفترت خط بزنی
هر چقدر که سیم های تلفن را بکشی
هر چقدر که عکس های قدیمی را پاره کنی
بالاخره کسی پیدا می شود
که تو را پیدا کند...
پشت یک پنجره
یا ته یک کوچه
و یا مچاله در میان یک عکس کهنه
آخر سر کسی تو را پیدا می کند.....
ستایش میخوام این کامنت رو مال خود کنم بس که خوبه...
انکار هم راه فرار نیست
دقیقا راه فرار است...
دلم همیشه برایت تنگ میشود . به خصوص از روزی که در میعادگاه به ملاقاتت نائل نشدم . کاش از آن روز و جمع دوستان مینوشتی و گزارشی در وب میگذاشتی ! اینک از سیاهی سخن نگو ... به نور دل ببند که در راه است و
همین روزها در کوچه ات چنان خواهد تابید که خیره میمانی!
فرخ جان اومدی تهران میتونی یه ایمیل بزنی تا همدیگرو ببینیم...
کجایی من؟..این تو خیلی ترسناک شده
اینجا دنبال من نگرد فرداد...توی پستای خودش دنبالش باش... :))
نترس فرداد من مهربانم...
با هجوم خورشید در پس اینها چه کینیم
هیچ نمی توان کرد ..
حقیقت تلخ است !
نه بابا...
چیزا از من فرار میکنن... :)
مگه از چیزی فرار میکنی؟ :دی
شاید باید آزاد بود
یا شاید آزاده
ای مظهر آزادی پرواز کن...پر باز کن...
گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام!
گیرم که پرواز را علامت ممنوع میزنید!
با رویش جوانه ها چه میکنید...؟
شاید باید از حقیقت فیلم
(others) پند بگیریم...امیدوارم دیده باشی.
امیدوار باش چون دیدم...
حقیقت آفتابی که زیباست.چرا می خوای انکارش کنی ؟
حوصله اش رو ندارم...
شاید باید از فیلم( others) پند بگیریم...ما همه مردگان هستیم
و دیگر هیچ... :)
مال خودت عزیزم
مرسی...
ای یاوه / یاوه / یاوه / خلائق
مستید و منگ ؟
یا به تظاهر تزویر می کنید؟
...
خورشید را گذاشته
می خواهند
با اتکا به ساعت شماطه دار خویش
بیچاره خلق را متقاعد کنند که شب از نیمه نیز بر نگذشته است...
.
.
.
( احمد شاملو)
مستیم و منگ گویا...
به قول دلارام یه روز می آد که ماه طلوع کنه . . . ولی این فقط یه رویاست . ../
نه بابا...این یه حقیقت تلخه که دوست داریم انکارش کنیم...
آفتاب هم به طلوع و غروب کردن عادت کرده دوست من
شاید...