چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

تو خراب من آلوده نشو

گاهی تا دم مرگ میری اما نمیمیری.اون وقته که نفسات به درد هیچی نمیخوره حتی خودت...


نوشته شده توسط تو

نظرات 14 + ارسال نظر
یک بی شعور فهیم یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:50 ب.ظ http://apercipientbrutish.blogsky.com/

چیزی دارم برای این موضوع ، می نویسم .

بنویس...

رها دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:12 ق.ظ

سلام
به نظر من اگه کسی بخواد زندگی کنه و یه جورایی دلش نخواد بمیره اون نفسها خیییییییلی به دردش می خوره ....در واقع طعم واقعی نفس کشیدن رو اون موقع می فهمه ...........
ببخشید جسارت نباشه فقط نظرمو گفتم ....

نه اینجوریام نیست...

فرخ دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:27 ق.ظ http://chakhan-2.blogsky.com

درسته . . . بر منکرش لعنت

بشمر...

شب پره دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:57 ق.ظ

من هرگز نخواهم مرد٬چرا که حتی جنازه ام هم نفس می کشد...

تنها مسئله ی فلسفی جدی خود کشی است باقی مسائلی است که بعدا مطرح می شود...و این به معنای پرداختن به این امر نیست که خودکشی امریست مجاز یا نه بلکه به طور کلی امریست مربوط به نفس خود زندگی.داوری در مورد این که زندگی ارزش زیستن دارد یا نه؟پاسخ به این مسئله روشنگر بسیاری مسائل دیگر است...
گالیگولا امپراطور افسانه ای رم تا دم مرگ میرود و می میرد.زمانی که در محاصره شمشیرهای بران و براق گرفتار آمده خود را تسلیم مرگ می سازد اما آن را نمی پذیرد و زمانی که که نوک تیز آخرین شمشیر بدنش را پاره میکند در آخرین لحظه ی زندگی اش و در آخرین نفسش فریاد می زند:«من هنوز زنده ام».
فریاد گالیگولایی مرگ٬مردن است٬نفی مرگ...پذیرفتن٬مغلوب شدن است
اما او مرگ را نمی پذیرد پس مغلوب نمی شود...
فریاد گالیگولا به هر نفس ارزشی واقعی می بخشد٬او در اوج وحشت فریاد شادی سر می دهد...فریادی که شاید ما هم باید سر دهیم:«من هنوز زنده ام»...

ببین من میگم تو زیاد نیا اینجا واست خوب نیستا...

zeinab دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:24 ق.ظ

نه تنها به هیچ دردی نمی خوره! بلکه عذاب آورم میشه!

اوهوم...

ستایش دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:00 ق.ظ http://www.baran8904.blogfa.com

نمی فهمم

مهم نی...

فرداد دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:20 ق.ظ http://ghabe7.blogsky.com

داریوش زیاد گوش می دیا....
مرگ باید خودش یاد تا قبولت کنه....تو نباید تا دمش بری....
اگه بدرد نمی خوره پس نکشش

باشه...

خاتون دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:07 ب.ظ http://ghadamhayelarzan.blogfa.com

همینکه هنوز نفس می کشی خیلیه، تو جان

اوهوم...

فرشاد دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:17 ب.ظ http://www.tir-khaneh.blogsky.com

غم این پیکر فرسوده مخور...

باشد...

یادداشت های یک بیگانه دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:24 ب.ظ http://hepta.blogsky.com

یادمه «صادق هدایت» هم جور دیگه ای این مفهوم رو بیان کرده؛ زمانیکه خودکشی می کنه اما زنده می مونه.

آدم میتونه بدون خودکشی کردن تا دم مرگ بره مثلا بس که زل بزنی به دم مرگ برسی...
و اینکه از صادق هدایت خوشم نمیاد...

بهار دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:54 ب.ظ http://zendanebihesar.blogsky.com

می خونمت همیشه...

میدونم...

آغازی دیگر دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:57 ب.ظ http://start2.blogsky.com

زندگی اجباری

اوهوم...

دون ژوان سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:20 ب.ظ http://www.don-juan.blogsky.com

حداقل یه شیشه بیار هو کنم بهش!

هه...

رابی سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:52 ب.ظ http://rabii.blogsky.com

گاهی وقتا خودت دلت نمی خواد نفس بکشی...می خوای نباشی...نفس کشیدنت درد داره.. اونم خیلی... اما چندتا آدم نفس کشیدنت واسه شون یه دنیاست
سختش اینه که اون آدما به جایی برسن که بخوان نفس نکشی که دیگه درد نکشی.... اون آدما بودن سخته....

واسم نیست آدمی که نفس نکشیدنم واسشون سخت بشه...
حست رو نمیفهمم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد