نمی دانم چشمهایم آنقدر با نور تو روشن شده که چراغ خانه ات را روشن می بیند... یا تو پروانه شدی و از دیوارها گذشتی و خانه روشن شد... هر چه است قفل ها را باور ندارم...
جزیره ی سکوت...این جا خانه ی من است٬خانه ای روبه روی جهان.جدا افتاده٬در حصار قرنی جدا٬از یاد رفته... غبار فراموشی سال های طولانی همه ی وجودم را پوشانده٬خودم را که می تکانم آب دریا گل می شود و چراغ خانه به سرفه می افتد و برای لحظاتی هر چند اندک سکوت ماورایی این جزیره را می شکند... چشمانم را باز می کنم.تاریکی می رقصد و من سایه هایی محو ومبهم و مه آلود را می بینم که دست در دست تاریکی می رقصند... زئوس که بالای سرم است٬پرومته که در آغوشم خشکیده و سیزیف که بار سنگینش روی شانه هایم است...اینان تنها ساکنین این جزیره اند که در تاریکی من نمایان می شوند... درب های خانه را قفل می زنم٬تاریکی همه جا را فرا می گیرد٬غبار همه چیز را می پوشاند٬زمان می ایستد و خدایان می رقصند... من به میهمانی خدایانم دعوت شده ام...
من خودم برگزار کننده اون مهمانی هستم...من خدای خدایانم...
دلگیر بود . مناسب عصر جمعه
دل گیراست...
اهوم
...
چراغِ هم می سوزه اون وقت حال نگاهت وخیم ترم می شه
نه چراغ تموم نمیشه مگر اینکه بخواد...
نمی دانم چشمهایم آنقدر با نور تو روشن شده که چراغ خانه ات را روشن می بیند... یا تو پروانه شدی و از دیوارها گذشتی و خانه روشن شد... هر چه است قفل ها را باور ندارم...
قفل ها رو باور کن...
جزیره ی سکوت...این جا خانه ی من است٬خانه ای روبه روی جهان.جدا افتاده٬در حصار قرنی جدا٬از یاد رفته...
غبار فراموشی سال های طولانی همه ی وجودم را پوشانده٬خودم را که می تکانم آب دریا گل می شود و چراغ خانه به سرفه می افتد و برای لحظاتی هر چند اندک سکوت ماورایی این جزیره را می شکند...
چشمانم را باز می کنم.تاریکی می رقصد و من سایه هایی محو ومبهم و مه آلود را می بینم که دست در دست تاریکی می رقصند...
زئوس که بالای سرم است٬پرومته که در آغوشم خشکیده و سیزیف که بار سنگینش روی شانه هایم است...اینان تنها ساکنین این جزیره اند که در تاریکی من نمایان می شوند...
درب های خانه را قفل می زنم٬تاریکی همه جا را فرا می گیرد٬غبار همه چیز را می پوشاند٬زمان می ایستد و خدایان می رقصند...
من به میهمانی خدایانم دعوت شده ام...
من خودم برگزار کننده اون مهمانی هستم...من خدای خدایانم...
بلاگم هس . . . . عین دیوونه ها هعی عوض می کنم آدرس جدیدش اینه
همه چی از کامنت یک عرزشی شروع شد . . . .بیخیال
دیگه مث قبلنا نمی تونم بنویسم . . . .
مثل قبلنا هم نمیتونی نفس بکشی...
ین غبار روزی شاید با باد بریزد
این از اون غبارا نیست که با باد بریزه...
وخامت حالت به غبار ها ربطی نداره
یادته! ،
قبلا، از این هم بیشتر غبار داشته اما تو ندیدی
چراغ که روشنه
در بزن لعنتی
تکلیفت رو با دل صاحب مردت روشن کن
نمیشه در زد...مستاصل میشه...
چرا غبار؟؟؟؟؟
بازش کن
می تونی
نه اجازه ندارم...
آخریشه دیگه ، از گوشه کنار جمع می کنیم میذاریم تووش ;)
منم خرده نگرفتم یهو نوستالوژی خفتم رو گرفت...
فک کنم ما پیر پاتالا بیشتر حواسمون جمه کالیف... :)
هنوز پشت دربهای غبار گرفته نشسته ای ؟
اوهوم...
خیلی غمگینی ها
خیلی...
کافه چی چراغو خاموش کن/
خاموش که باشه راحت ترم...
خودمونیم
آدم گیج کننده ای هستیا
واسه خودت مینویسی؟
به نظرم به جای" نظرات" بنویس: "اصلا مجبور نیستی چیزی بگی"
یکی شبیه به تو رو دیدم
رد میشد از همه جا
از هیچ جا
نترس...
تو دور و برت بوی دود میده
خفنی
نمی ترسم اما پایه کلت هم نیستم
کسیم با تو کل نداره...
بوی دود خوبه...
هر خانهای یک راه مخفی دنج میتواند داشته باشد. پلکان فراری چیزی. آنرا پیدا کن و بگو سکسک :)
نمیتونم مزاحم کسی بشم اینجوری...