چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

میثاق با هیچ

زندگی، بی هیچ سمت و سویی، مستور ابهام کلمه هیچ است؛ هیچ تغییری در آن عارض نمی شود، هیچ تدبیری گره از کارش نمی گشاید و هیچ امیدی را تاب مقاومت در برابر امواج تاریکش نیست...


نوشته شده توسط تو

نظرات 13 + ارسال نظر
آغازی دیگر جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:58 ق.ظ http://start2.blogsky.com

هیچ را بکن همه, ن همه افعالت را هم بردار عزیزم (مدل روانشناسا)
ولی خودم می گم اونقدرا هم بی هیچی نیست

باشه...

یه رازه جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:14 ق.ظ

تو چقد این روزا وصف حال منی دخمل
بذار یه بوس بهت بدم
بوس

نمیشه مثل آدم حرف بزنی...؟

شاهین جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:02 ب.ظ http://ravani.blogsky.com

یه همچین جمله نیهلیست مابانه‌ای هم خود نیچه مرحوم داره...از زندگی‌ خاکستری لذت میبری؟

اولا که من از نیچه خوشم نمیاد...
دوما زندگی خاکستری نیست بلکه سیاهه. حالا از این حقیقت سیاه میتونی لذت ببری یا نبری اون دیگه به خود آدم مربوطه...

شب پره جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:02 ب.ظ

زندگی دهشتناک است٬و آن چه آن را این چنین هراس انگیز می سازد٬تابش پرتوهای مرموز و ناشناخته ای است که بی وقفه بر آگاهی و وجود ما منعکس می شود...و این سرچشمه ی احساس پوچی است...
ایوان کارامازوف فریاد می زند«اگر خدا نباشد همه چیز مجاز است»و اگر چه این را سخنی پوچ انگاشته اند اما این سخنی به تمامی پوچ نیست چرا که مسئله بر سر این است که اگر خدا باشد باز هم همه چیز مجاز است و این سخنی پوچ است چه انسان پوچ«کسی است که بی آنکه ابدیت را انکار کند کاری در راستای آن انجام نمی دهد...»
ما مانند دیوانگان می دویم و سرمان را به دیوارهای هستی می کوبیم تا آن چه خود را در مشت گرفته گره از مشتش بگشاید تا معمای زندگی و پازل وجود را بشکافیم و از درون به آن بنگریم و برای رفع عطش جرعه ای از آن بنوشیم ودر ساحل امن آرامش دمی بیاساییم اما وجود و پرسش هایش همواره سترون باقی می مانند که در کویر تنها سکوت است و سراب...
خسته و نا امید می شویم و بار وجودی پوچ پر از پرسشهایی سترون را به دوش می گیریم و به راه می افتیم٬هر چند در سرگردانی٬اما این ستایش انگیز است که ما با وجود این همه خستگی ادامه می دهیم٬بگذارید زندگی همچنان با لبهای به هم دوخته اش و با چشمهای ورم کرده اش به ما زل بزند«برای بهتر زیستن همان بهتر که زندگی معنایی نداشته باشد...»

یه رازه جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:10 ب.ظ

مثه آدم حرف بزنم که مثه حیوون باهام رفتار کنی
اقلش این جوری م که اگه چیزی گفتی بهم بر نخوره
باشه از این به بعد آدم میشیم ببینیم چی میشه
ببینیم باز چی ازمون می خوای
ببینیم باز به کجامون گیر می دی
متشخص متشخص

حوصله ندارما...

جیب بر جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:20 ب.ظ http://jib-bor.blogsky.com

صحیح است ، صحیح است !

...

حوریا جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:11 ب.ظ

چون اعصاب مصاب نداری ...سکوت می کنم.والا

واسه خودت سکوت کردی نه اعصال من...والا...

حوریا جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:12 ب.ظ

چون اعصاب مصاب نداری ...سکوت می کنم.والا

بازم همون جواب...

یه رازه جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:24 ب.ظ

منم ندارم .. حوصله رو عرض می کنم
ولی تو رو خیلی دوس دارم

باشه...

حوریا جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:00 ب.ظ

حالا نمی شه یه بار نزنی تو ذوقم.ها؟:)خشن

نه...

کوریون جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:43 ب.ظ http://chorion.blogsky.com/

من بودم میذاشتمش گیر کردن در هیچ، گوری بابای عهدی که با سیاهی بخواد ببنده آدم از سر زور ..
-
بچه ها میگن اصاب مصاب نداری، نداری؟ :دی
تصدقت

تو نبودی حیف...

ندارم...

عابر سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:43 ب.ظ http://photonote.blogsky.com

هیچی یعنی همه چی
همه چی یعنی هیچی

-ارجاع به "یک تکه نان"

باشه...

مهرنوش چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:38 ق.ظ

یاد کافکا افتادم...

من از کافکا خوشم نمیاد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد