دلم میخواهد به بعضی از آدمها بگویم:
نگریید، نه مثل کودکان مادر مرده حتی مثل کودکان مادر نمرده زار نزنید. گوشه لباس خود را گاز بگیرید، به دیوار چنگ بیاندازید اما زار نزنید.
هق هق نزنید و بگذارید با دردهایتان آرام بمیرید، بدون اینکه کسی بفهمد بر شما چه گذشته...
نوشته شده توسط تو
اوهومممم ..
باز منو یهو دیدی...؟
اوهومــــــــ ..
قبولـــــــــــ
به خودت گرفتیا...
حتی اگه حرفتو به خودمم بگیرم مرد این کار نیستم. بعضی وقتا که از پا میفتم زار نزده قصه معلومه...
حتی میتونی به خودت نگیری...حتی ها...
با گریه هم چیزی از درداش کم نمی شه تو، اتفاقا شاید به آروم مُردنِشم کمک کنه!
اشک واسه ریختنه
قطعا تو جز اون بعضی آدما نیستی...
تو در منی و دنیای من آباد است...
دیگر شب ها هم خواب ندارم..
یادت چنگ می اندازد به مغز و قلبم..
تسخیر روحت شده ام..
و این اسارت را دوس دارم..
لبخند من از بودنت سر شارست و اینرا همه میدانند...
و این آرامش محض است..
که تو و دنیایت هنوز ترکم نکرده اید...
دیگر سکوتهایت هم معنای مهربانی دارد برای من عزیز...
چه قدر عزیز تر از قبل شده ای...
می خواهمت ...
هم تو را هم خاطرت را...
یا حق....
ها...؟
نع
ولی کلا بلاگ اسکای که میام سه چار تا وبلاگ هس که بچشم میخوره
سهم من از بوکس!! وبلاگ پسر ایرانی ، تو و ...
اسم بلاگ منو کنار بلاگای دیگه نیار...حساسم... :)
همون که تو تیترت گفتی !
باشه...
رنج هایی هست برای نگفتن٬رنج هایی اصیل که تا ابد درون سینه ی انسان چون رازی سر به مهر باقی می مانند٬رنج هایی که از بیان خود می هراسند٬رنج هایی که از دیده گان می گریزند...و آن چه این رنج ها را رنج آور تر میسازد همین است که این رنج ها سینه را شرحه شرحه می سازند ولی از آن بیرون نمیروند که خانه ی ابدیشان درون سینه است...
مدتی طول میکشد تا انسان دریابد که با رنج زیستن و با رنج مردن«قصه ی تلخی است که از آغاز است»و با این که همه انسانیم٬اما در انسان بودن متفاوت٬ یک سرنوشت انسانی مشابه و یکسان ما را در بر خواهد گرفت:مرگ...سرنوشت مشترک همه ی ما این است اما درس مرد رفتگر چیز دیگری بود...در آن نیمه شب سرد پاییز در گوشه ای آتشی کوچک افروخته بود و من چون سگی ولگرد٬سرگردان و لرزان به کنارش رفتم و گفتم:من هم می توانم در کنار این آتش لحظاتی بایستم و گرم شوم؟و او با چهره ای که هرگز چهره ای به مغمومی آن ندیده بودم و با چشمانی که از سرخی چون لختی خون شده بود و با صورتی که آوار رنج در تمام انحناهایش دیده می شد و با لحنی پر از یاس و انزجار گفت و فقط گفت:«جهنم برای همه است»...
و این جمله در تاریکی و سوز شب چون سیلی محکمی بر صورتم نشست و من هنوز سوزش این سیلی را حس می کنم که سوز سرما رفت ولی سوز سیلی او همچنان گونه هایم را گرم نگه داشته...
آری درس مرد رفتگر این بود:«جهنم برای همه است»و این سرنوشتی است که همه ی ما را در بر می گیرد...
گفتنش راحته ولی یه وقتایی نمی شه .قبول کن
قبول نمیکنم منصوره قبول نمیکنم...
سکوت اختیار میکنیم از آنجا که باما نیستی
یک سپر هم میگیریم جلوی سکوتمان!
آفرین...
دقت کردی 63.89% از پست هایی که میزاری با "بعضیا" یا "بعضی از آدما" شروع میشه؟
اوهوم...
وای به روزی که صداشون درآد ..
بهتره که صداشون در نیاد...
به بقیه برعکسشو توصیه میکنی؟ :)
با هیچ مدل زار زدن موافق نیستم ...حقیرانست
در بدترین شرایط گریه بی صدا یه گوشه تنهایی... فقط همین
باشه بهش میگم...
وقتی نگی نمیتونی انتظاری هم داشته باشی! انتظاری نداری؟
کلا من آدم بی انتظاریم...
این گوشه ی لباس را گاز زدن کار هرکسی نیست !
بدجور با درد میکشه آدم را ...
به هر حال...
لبهای بسته
اوهوم...