نه نه نه من جفتشو تجربه کردم یکی نیستن ولی باز به من چه ربطی داره البته به تو هم ربطی نداره که به من مربوط میشه یا نه فقط من حق دارم که بگم به "من" ربطی نداره خب البته تو هم میتونی این حق رو به خودت بدی که بگی به "من"ینی خودت چه ربطی داره اون به من مربوط نیس به خودت مربوطه ولی به من نگو به تو ربطی نداره چون این "تو"ی که میگی منم دیگه پ به "تو" ینی همون خوده تو ربطی نداره اااااااایییییییییی ول کن دیگه خب حالا یا به من ربطی داره یا نداره اصلا موضوع این نیس چرا حاشیه؟؟؟؟؟ واقعا چرا؟؟؟ یکی نیستن این دو تا که گفتی البته به من ربطی نداره ولی تو این حق رو نداری که............ بههههههههههههه
ببین اینجا انقدر حرف نزن... کلا به تو ربطی نداره که بیای اینجا رو بخونی...
کمپوت
چهارشنبه 18 آبانماه سال 1390 ساعت 07:21 ب.ظ
من جای تو میرم وب باران...حیوونی کناه داره ...
....
شک های سرکوب شده تبدیل به عقده میشه...تعصب یه چیز دیگه ست که بد هم نیست...حالا من دقیقاً نمیدونم در چه وضعیت روحی ای هستی وقت جواب دادن به این کامنت...
برو...
من میتونم این رو ثابت کنم که جبران شک های سرکوب شده میشه تعصب...
شب پره
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1390 ساعت 10:55 ق.ظ
در روان هر هنرمندی چشمه جوشانی هست که هر گاه به سمت سرچشمه ی آن حرکت کند ناب ترین اثر خود را می آفریند.اما پیش می آید که این چشمه نیز بخشکد.خشم بی اندازه در وجود هنرمد آفتاب سوزانی است که همه ی طراوت روان هنرمند را پژمرده می سازد.اغلب من این گونه ام.گویا خشم بی اندازه ام مرا از همه چیز تهی کرده است.خشمی متشکل از دو عنصر کینه و نفرت. درکینه ونفرت قدرتی پنهان وجود دارد که زمانی که به اوج خود برسد تبدیل به نیرویی عظیم در وجود انسان می شود اما هرگز به ظرافت و زیبایی نخواهد انجامید.نیچه می گفت عشق من به زندگی زمانی به اوجش می رسد که از ان بیزار باشم.شاید برای او این حقیقتی بوده چرا که وی جهان را به مثابه نیرو و تکثرش می دید.نیروییی که از این بیزاری از زندگی حاصل می شود و به عشقی نسبت به آن مبدل می گردد.اما نباید شک داشت داشت که این سخن هرگز به درکی زیبایی شناسانه نخواهد انجامید... هنگامی که به گذشته ی خود نظر می افکنم هیچ نشانی از شادی نمی بینم.عمومآ شاد نبوده ام اما من همواره با شادمانی اعلام کرده ام که در وضعیتی ناشادم.هنوز قلبم سرشار از انزجاری است که دستان آن کودک معصوم از خیابان ها به دل گرفت...هنوز هم به آن کودک می اندیشم.کودکی که در هفت سالگی زنی را روبه رویش گذاشتند و گفتند «این مادرت است».کودک آن زمان نمی فهمید مادر یعنی چه.و بعد ها هم هرگز نفهمید.و هفت سال بعد که از آن سه سالش را هم با آن زن صحبت نمی کرد٬آن زن دوباره رفت.و هفت سال بعد از آن هم این طور گذشت.بدون آن که دیده باشدش.هنوز هم احساس دلتگی نمی کنم.و بعد مردی ماند که کم کم تبدیل به زئوس بی رحمی شد.تنها خاطره ای که از آن دوران در حافظه اش سنگینی می کرد صدای جیغ و فریادهایی است که هنوز هم گاه و بی گاه در گوشش زنگ میز ند.به بیرون که پا گذاشت میان تعفن ناشی از سفاکی لاشه های انسانی له شد و از همان دوران نوجوانی به سرعت به پیری رسید.فهمید که انسان ها همه چیزش را ربوده اند و تنها چیزی که برایش باقی گذاشتند خشمی بی اندازه است.به او آموختند که در دنیا جای زیادی برای محبت وجود ندارد و او این را چون اندرزی برای خود تکرار می کرد.دنیا هم دیگر چیزی برای پیشکش به او نداشت...انسان قبل از این که به اندیشیدن عادت کند به زیستن عادت می کند.قبل از این که بیندیشد می زیید و به همین دلیل زمانی که هنوز می زیید و اندیشه ای ندارد٬عقده ها به حفره های وجودش می چسبند و آن را پر می کنند.عقده ها٬ایده ها را می سازند و ایده ها عقیده را.عقده ی من عقیده ی من است.و اگر من این چنین خشمگینم به این دلیل است که آن زمان که می زیستم چیزی جز این برایم باقی نگذاشتند.اگر نتوانم به این خشم بی اندازه ام غلبه کنم می دانم که اولین کسی که در شعله های آتش این خشم خواهد سوخت٬خودم خواهم بود چرا که قدرتی خشم به انسان می بخشد چنان ویرانگر است که همه چیز را نابود می کند.همه چیز را...باید راهش را پیدا کنم.با خشم هنری وجود ندارد ولی هنر وسیله ی خوبی برای نمایش خشم است...
... با بی عقلی مطلق.
ربطی به عقل نداره...
سلام دوستم به وبلاگم سر نزن
دلم خواست الان بهت بگم فلان خول...
شک جبران ناپذیر؛ شاید ..
شاید...
و ترس هم
خیلی با ترس موافق نیستم...
درمان شک یقینه
مسکن شک تعصب
تو دنیایی که هیچ چیز قطعی نیست تعصب کشکه
یا مثلا دوغ آبعلی حتی...
درگیر این چیزای پیش پا افتاده نشو
راستی اینی که گفتی تعصب نیستا.....
برو بچه... :)
نه نه نه
من جفتشو تجربه کردم
یکی نیستن
ولی باز به من چه ربطی داره
البته به تو هم ربطی نداره که به من مربوط میشه یا نه
فقط من حق دارم که بگم به "من" ربطی نداره
خب البته تو هم میتونی این حق رو به خودت بدی که بگی به "من"ینی خودت چه ربطی داره
اون به من مربوط نیس
به خودت مربوطه
ولی به من نگو به تو ربطی نداره
چون این "تو"ی که میگی منم دیگه
پ به "تو" ینی همون خوده تو ربطی نداره
اااااااایییییییییی
ول کن دیگه
خب حالا یا به من ربطی داره یا نداره
اصلا موضوع این نیس
چرا حاشیه؟؟؟؟؟
واقعا چرا؟؟؟
یکی نیستن این دو تا که گفتی
البته به من ربطی نداره
ولی تو این حق رو نداری که............
بههههههههههههه
ببین اینجا انقدر حرف نزن...
کلا به تو ربطی نداره که بیای اینجا رو بخونی...
من جای تو میرم وب باران...حیوونی کناه داره ...
....
شک های سرکوب شده تبدیل به عقده میشه...تعصب یه چیز دیگه ست که بد هم نیست...حالا من دقیقاً نمیدونم در چه وضعیت روحی ای هستی وقت جواب دادن به این کامنت...
برو...
من میتونم این رو ثابت کنم که جبران شک های سرکوب شده میشه تعصب...
آدم هایی که این همه میگن شک نکن...
شایدم آدم هایی که شک میکنن ولی به روی خودشون نمیارن...
کلا آدما اصلا...
عجب تعریفی!!
یاسین...؟
اونایی که من دیدم داره خو :|
دقیقا کدوما...؟
در روان هر هنرمندی چشمه جوشانی هست که هر گاه به سمت سرچشمه ی آن حرکت کند ناب ترین اثر خود را می آفریند.اما پیش می آید که این چشمه نیز بخشکد.خشم بی اندازه در وجود هنرمد آفتاب سوزانی است که همه ی طراوت روان هنرمند را پژمرده می سازد.اغلب من این گونه ام.گویا خشم بی اندازه ام مرا از همه چیز تهی کرده است.خشمی متشکل از دو عنصر کینه و نفرت.
درکینه ونفرت قدرتی پنهان وجود دارد که زمانی که به اوج خود برسد تبدیل به نیرویی عظیم در وجود انسان می شود اما هرگز به ظرافت و زیبایی نخواهد انجامید.نیچه می گفت عشق من به زندگی زمانی به اوجش می رسد که از ان بیزار باشم.شاید برای او این حقیقتی بوده چرا که وی جهان را به مثابه نیرو و تکثرش می دید.نیروییی که از این بیزاری از زندگی حاصل می شود و به عشقی نسبت به آن مبدل می گردد.اما نباید شک داشت داشت که این سخن هرگز به درکی زیبایی شناسانه نخواهد انجامید...
هنگامی که به گذشته ی خود نظر می افکنم هیچ نشانی از شادی نمی بینم.عمومآ شاد نبوده ام اما من همواره با شادمانی اعلام کرده ام که در وضعیتی ناشادم.هنوز قلبم سرشار از انزجاری است که دستان آن کودک معصوم از خیابان ها به دل گرفت...هنوز هم به آن کودک می اندیشم.کودکی که در هفت سالگی زنی را روبه رویش گذاشتند و گفتند «این مادرت است».کودک آن زمان نمی فهمید مادر یعنی چه.و بعد ها هم هرگز نفهمید.و هفت سال بعد که از آن سه سالش را هم با آن زن صحبت نمی کرد٬آن زن دوباره رفت.و هفت سال بعد از آن هم این طور گذشت.بدون آن که دیده باشدش.هنوز هم احساس دلتگی نمی کنم.و بعد مردی ماند که کم کم تبدیل به زئوس بی رحمی شد.تنها خاطره ای که از آن دوران در حافظه اش سنگینی می کرد صدای جیغ و فریادهایی است که هنوز هم گاه و بی گاه در گوشش زنگ میز ند.به بیرون که پا گذاشت میان تعفن ناشی از سفاکی لاشه های انسانی له شد و از همان دوران نوجوانی به سرعت به پیری رسید.فهمید که انسان ها همه چیزش را ربوده اند و تنها چیزی که برایش باقی گذاشتند خشمی بی اندازه است.به او آموختند که در دنیا جای زیادی برای محبت وجود ندارد و او این را چون اندرزی برای خود تکرار می کرد.دنیا هم دیگر چیزی برای پیشکش به او نداشت...انسان قبل از این که به اندیشیدن عادت کند به زیستن عادت می کند.قبل از این که بیندیشد می زیید و به همین دلیل زمانی که هنوز می زیید و اندیشه ای ندارد٬عقده ها به حفره های وجودش می چسبند و آن را پر می کنند.عقده ها٬ایده ها را می سازند و ایده ها عقیده را.عقده ی من عقیده ی من است.و اگر من این چنین خشمگینم به این دلیل است که آن زمان که می زیستم چیزی جز این برایم باقی نگذاشتند.اگر نتوانم به این خشم بی اندازه ام غلبه کنم می دانم که اولین کسی که در شعله های آتش این خشم خواهد سوخت٬خودم خواهم بود چرا که قدرتی خشم به انسان می بخشد چنان ویرانگر است که همه چیز را نابود می کند.همه چیز را...باید راهش را پیدا کنم.با خشم هنری وجود ندارد ولی هنر وسیله ی خوبی برای نمایش خشم است...
من حرف نزدم فقط نوشتم
خلاصه ی کلوم متوجه نشدی که به تو ربطی نداره که به من ربط نداره
یه سریتون دارین خستم میکنینا...
جبران ِ چی
شک های سرکوب شده...
سر ، کوب شده
این اصطلاح شبیه سردرده...
سلام این جمله شما را خیلی زیبا وپر معناست
اما شما اصلا جمله بندیت خوب نیس...
یه بار کامنتت رو بخون...
ثابت کن...اگه نکردی ؟ !
اصلا لازم نیست انقد حرص بخوریا...
رابطه ها از جایی قطع می شه که شک و تعصب شروع می شه
البته میشه کارای شک برانگیز هم نکرد...