نه٬هرگز باور نکرده ام قلبی که درون سینه ی من است روزی از حرکت باز خواهد ایستاد.هستند کسانی که تازه بعد از مرگشان متولد می شوند٬کسانی که قلبان برای اندیشه شان می تپد...آن کس که اندیشه ای دارد هرگز نمی میرد... اگر هنر تجلی گاه احساس باشد ارزش والایی نخواهد داشت و این تنها امریست که من را همواره در ستایش از هنر مردد می سازد چه اندشه برتر از حس است همان طور که نقد بالاتر از هجو...تنها یک حسرت حقیقتا واقعی وجود دارد٬حسرتی که بعد از مرگ در پی از دست دادن ابدیت بر ما چیره می شود...ابدیتی که بعد از مرگ ما در دنیا همچنان بی قیدانه به حرکت خود ادامه میدهد.ما موجودات فنا پذیر بدبختی هستیم فقط به این دلیل ساده و روشن که می میریم.حتی تصور این که روزی خورشید بی همتا را باقی می گذارم و میمیرم مرا به انتهای حسرت پرتاب می کند. همیشه این فریاد بی پروای مورسو بر سر کشیشی که او را برای مراسم اعدامش بدرقه می کند به یاد دارم زمانی که کشیش از او می پرسد:حتما آرزوی یک زندگی جاودانه در جهانی دیگر به شما نیز دست داده است؟و مورسو فریاد می کشد :آری٬اما جهانی که در آن خاطراتی را که در این دنیا داشته ام به یاد آورم.نهایت وفاداری به زمین...هرگز هیچ زندگی جاودانه ای بدون به یاد داشتن خاطرات این زندگی ارزشش را نخواهد داشت. یک طرف شعله ی حسرت هاست و طرف دیگر شراره ی شور و اشتیاق.هر چه قدر هم که این کار دشوار باشد باید به هر دو طرف وفادار ماند.شمشیر داموکلس تهدیدیست که هر لحظه بالای سر ماست و بی صبرانه انتظار می کشد تا راه این دنیا را به سوی دره ی مرگ قطع کند.تا قلب ما را یک بار برای همیشه از حرکت باز دارد اما اگر ما به تصعید و والایش قلبمان پرداخته باشیم آن چنان که به موجود نامیرایی تبدیل شویم که با ذره ذره ی این خاک پیوند یافته است٬شمشیر داموکلس دشنه ی کوچکی خواهد شد که بیهوده به قلب خاک فرو می رود...
ارزش دوستی همین که آدم از خودش برای دوستهای خوبش بگذرد و وقت صرف کن شادشون کند . اما امروزه مثل اینکه قلب ها دار ه از کار می افتد حتی برای تپیدن برای خودمون . اما چرا از خودمون شروع نکنیم و فقط منتظریم که دیگها برای ما بچوشند اینبار خودمون برای دیگران بجوشیم ببینیم تاثیرش چیه فکر کنم کارساز باشه رفیق از این به بعد در وبلاگ گروهی مرز پر گهر می نوییسم با مقاله درابره مسکن به روزم منتظر متن های موزون شعرهای خوب و پیشنهادهایت هستم
اگه جلوم بهم می گفتی خنگ ..بهت می گفتم بله بله ...من خنگ کلا کمال هم نشینی بعضی ها رو ما اثر کرد امواج خنگی ما به خاطر دوستای خنگیه که داریم :) اوکی این روز ها همش دارم حس می کنم دارم دنیای مجازیم رو از دس می دم و خیلی بابتش ناراحتم تو چه می فهمی منو باش واسه کی دارم دردو دل می کنم حتما بازم یه چیز می خواد بارمون کنه دوست دارم و نمی دونم چرا شاید به خاطر همون روز هایی که منتظر بودم
خوبه که منتظر نیستی چون انتظار رو هر چی بکشی پاره میشه...پاره میشی...
یعنی دوست داری قلبت نتپه یا واسه خودت بتپه؟؟؟
من کلا دوس دارم قلبم نتپه چه واسه خودم چه واسه یکی دیگه ....کلا این قلبم داره وقتشو حروم من میکنه
اون که میتپه، حداقل واسه خودم باشه تپشش...
اصلَن قرار نیست واسه خودِت بتپه که!
پس بزار کله سگ توش بجوشه...
ای ول
اوکی
اوکی
اوکی
عالی ..عالی
عاشختم
چه خوشکل شدی امروز :) چه صورتت باز شده ها
خنگ...
مهم نیست بزار هر کاری دلش می خواد بکنه
هنوز یادم هست
خوبه که هنوز یادت هست...
خوشم میاد که هنوز یادت هست...
نه٬هرگز باور نکرده ام قلبی که درون سینه ی من است روزی از حرکت باز خواهد ایستاد.هستند کسانی که تازه بعد از مرگشان متولد می شوند٬کسانی که قلبان برای اندیشه شان می تپد...آن کس که اندیشه ای دارد هرگز نمی میرد...
اگر هنر تجلی گاه احساس باشد ارزش والایی نخواهد داشت و این تنها امریست که من را همواره در ستایش از هنر مردد می سازد چه اندشه برتر از حس است همان طور که نقد بالاتر از هجو...تنها یک حسرت حقیقتا واقعی وجود دارد٬حسرتی که بعد از مرگ در پی از دست دادن ابدیت بر ما چیره می شود...ابدیتی که بعد از مرگ ما در دنیا همچنان بی قیدانه به حرکت خود ادامه میدهد.ما موجودات فنا پذیر بدبختی هستیم فقط به این دلیل ساده و روشن که می میریم.حتی تصور این که روزی خورشید بی همتا را باقی می گذارم و میمیرم مرا به انتهای حسرت پرتاب می کند.
همیشه این فریاد بی پروای مورسو بر سر کشیشی که او را برای مراسم اعدامش بدرقه می کند به یاد دارم زمانی که کشیش از او می پرسد:حتما آرزوی یک زندگی جاودانه در جهانی دیگر به شما نیز دست داده است؟و مورسو فریاد می کشد :آری٬اما جهانی که در آن خاطراتی را که در این دنیا داشته ام به یاد آورم.نهایت وفاداری به زمین...هرگز هیچ زندگی جاودانه ای بدون به یاد داشتن خاطرات این زندگی ارزشش را نخواهد داشت.
یک طرف شعله ی حسرت هاست و طرف دیگر شراره ی شور و اشتیاق.هر چه قدر هم که این کار دشوار باشد باید به هر دو طرف وفادار ماند.شمشیر داموکلس تهدیدیست که هر لحظه بالای سر ماست و بی صبرانه انتظار می کشد تا راه این دنیا را به سوی دره ی مرگ قطع کند.تا قلب ما را یک بار برای همیشه از حرکت باز دارد اما اگر ما به تصعید و والایش قلبمان پرداخته باشیم آن چنان که به موجود نامیرایی تبدیل شویم که با ذره ذره ی این خاک پیوند یافته است٬شمشیر داموکلس دشنه ی کوچکی خواهد شد که بیهوده به قلب خاک فرو می رود...
ارزش دوستی همین که آدم از خودش برای دوستهای خوبش بگذرد و وقت صرف کن شادشون کند .
اما امروزه مثل اینکه قلب ها دار ه از کار می افتد حتی برای تپیدن برای خودمون .
اما چرا از خودمون شروع نکنیم و فقط منتظریم که دیگها برای ما بچوشند اینبار خودمون برای دیگران بجوشیم ببینیم تاثیرش چیه فکر کنم کارساز باشه رفیق
از این به بعد در وبلاگ گروهی مرز پر گهر می نوییسم با مقاله درابره مسکن به روزم
منتظر متن های موزون شعرهای خوب و پیشنهادهایت هستم
من پیشنهادی ندارم هیچ وقت...
من لینکتان کردم!خواستید سر بزنید..خوب میشود!نخواستید هم نه!
بالاخره شهامت پیدا کردی که لینک بزاری...
آفرین تو یه قهرمانی...
عنوان نوشته هات به اندازه ی خود نوشته هات قشنگن....
میدونم مرسی...
چه دهن کجی حزن آلودی به بی نوایی که به امید حداقل تپیدن قلبش زندست
شاید به همین سادگی که "قلبم میتپه پس باید زندگی کنم"
توی دلم سیر و سرکه میجوشه
گل کلم بخور که بشه ترشی توی دلت...
اگه جلوم بهم می گفتی خنگ ..بهت می گفتم
بله بله ...من خنگ
کلا کمال هم نشینی بعضی ها رو ما اثر کرد
امواج خنگی ما به خاطر دوستای خنگیه که داریم :)
اوکی
این روز ها همش دارم حس می کنم دارم دنیای مجازیم رو از دس می دم و خیلی بابتش ناراحتم
تو چه می فهمی
منو باش واسه کی دارم دردو دل می کنم
حتما بازم یه چیز می خواد بارمون کنه
دوست دارم و نمی دونم چرا
شاید به خاطر همون روز هایی که منتظر بودم
خوبه که منتظر نیستی
چون انتظار رو هر چی بکشی پاره میشه...پاره میشی...
من به این ضرب المثل معروفم.همونی که تو عنوانت نوشتی و به شدت قبولش دارم
هوممم...