برای غلتیدن به درون لذت پنهان«محکوم بودگی»انسان اغلب ادعا می کند که از رویکرد پدیدار شناختی و در سطوح آنتولوژیک و اپیستمولوژیک آن چه در جهان رخ می دهداز اهمیت والایی برخوردار نیست.بلکه آن چه رخ می دهد به دلیل محکوم بودگی انسان و هستی منفرد و مجزای وی از بقیه ی امور امری صرفا جداگانه و بیرونی و بیگانه است.اگر محکوم باشی حتی مرگ هم اهمیتی ندارد و اگر هستی ها از هستی تو جدا باشد حتی از بین رفتنشان هم هیچ اهمیتی نخواهد داشت. گویا اگر انسان در عصری زندگی کند که در آن از آزادی مطلق برخوردار باشد باز هم میل باطنی اش رفتن و نشستن در کنج زندانی است که از آن جا بتواند تصورات خود را درباره ی آزادی پرورش دهد تا سرانجام اعلام کند که«من محکومم که آزاد باشم»شعاری که سارتر فلسفه ی وجود گرای خود را بر پایه ی آن بنا نهاد.و این به نوعی سوار شدن انسان بر ارابه ی مرگ و رفتن به سوی دره ی آزادی مطلق است تا بدینسان این آزادی مطلق خودش را هم ببلعد. «بگذار تا فن و هنر آفریده شود٬بگذار تا جهان ویران شود»این شعار فوتوریست های ایتالیایی در تعبیر والتر بنیامین از آن معنای روشن تری می یابد«و در این جا سینما و موسیقی می آید و با دینامیت های یک دهم ثانیه ایش٬جهان زندان گونه ی ما را ویران می کند و ما را وادار می سازد تا بر خرابه های این جهان از هم پاچیده به ماجراجویی بپردازیم.»هنر تا زمانی که به گونه ای به بیان این محکوم بودگی از طریق ابزار تکنیکی اش می پردازد توانایی توانایی ویران ساختن این جهان زندان گونه را داراست.و به همین دلیل واجد اهمیتی انکار نشدنی. کلیت زندگی بی اهمیت است اما زندگی در کلیت درونی اش هرگز بی اهمیت نخواهد بود.کلیت زندگی به واسطه ی مرگ تجزیه می شود اما کلیت درونی اش به دلیل قائم بودن زندگی به ذات درون ماندگار خودش یعنی انطباق مزهای زندگی با خودش و حرکت سیال آن در خودش تجزیه پذیر و بی اهمیت جلوه گر نخواهد توانست شود.کم اهمیت ترین مسئله در زندگی پرداختن به آن از دریچه ی یک موضوع بی اهمیت است.«مهم نیست»زنی زیبا و اغواگر است که فقط نسلی پوچ می زاید...
چون تقصیر تو نیست پس مهم نیست
آخ دیفار...
چیزی که فقط باعث میشه دندونامو بشتر روهم فشار بدم
نه این طوری نیست...
پر رویی بدک هم نیس ،
حماقته که میرینه به تار و پود..
کلا تار و پود ما انیه...
برای غلتیدن به درون لذت پنهان«محکوم بودگی»انسان اغلب ادعا می کند که از رویکرد پدیدار شناختی و در سطوح آنتولوژیک و اپیستمولوژیک آن چه در جهان رخ می دهداز اهمیت والایی برخوردار نیست.بلکه آن چه رخ می دهد به دلیل محکوم بودگی انسان و هستی منفرد و مجزای وی از بقیه ی امور امری صرفا جداگانه و بیرونی و بیگانه است.اگر محکوم باشی حتی مرگ هم اهمیتی ندارد و اگر هستی ها از هستی تو جدا باشد حتی از بین رفتنشان هم هیچ اهمیتی نخواهد داشت.
گویا اگر انسان در عصری زندگی کند که در آن از آزادی مطلق برخوردار باشد باز هم میل باطنی اش رفتن و نشستن در کنج زندانی است که از آن جا بتواند تصورات خود را درباره ی آزادی پرورش دهد تا سرانجام اعلام کند که«من محکومم که آزاد باشم»شعاری که سارتر فلسفه ی وجود گرای خود را بر پایه ی آن بنا نهاد.و این به نوعی سوار شدن انسان بر ارابه ی مرگ و رفتن به سوی دره ی آزادی مطلق است تا بدینسان این آزادی مطلق خودش را هم ببلعد.
«بگذار تا فن و هنر آفریده شود٬بگذار تا جهان ویران شود»این شعار فوتوریست های ایتالیایی در تعبیر والتر بنیامین از آن معنای روشن تری می یابد«و در این جا سینما و موسیقی می آید و با دینامیت های یک دهم ثانیه ایش٬جهان زندان گونه ی ما را ویران می کند و ما را وادار می سازد تا بر خرابه های این جهان از هم پاچیده به ماجراجویی بپردازیم.»هنر تا زمانی که به گونه ای به بیان این محکوم بودگی از طریق ابزار تکنیکی اش می پردازد توانایی توانایی ویران ساختن این جهان زندان گونه را داراست.و به همین دلیل واجد اهمیتی انکار نشدنی.
کلیت زندگی بی اهمیت است اما زندگی در کلیت درونی اش هرگز بی اهمیت نخواهد بود.کلیت زندگی به واسطه ی مرگ تجزیه می شود اما کلیت درونی اش به دلیل قائم بودن زندگی به ذات درون ماندگار خودش یعنی انطباق مزهای زندگی با خودش و حرکت سیال آن در خودش تجزیه پذیر و بی اهمیت جلوه گر نخواهد توانست شود.کم اهمیت ترین مسئله در زندگی پرداختن به آن از دریچه ی یک موضوع بی اهمیت است.«مهم نیست»زنی زیبا و اغواگر است که فقط نسلی پوچ می زاید...
هر چی مهم نباشه تو برای ما مهمه
دیفار...
مثل یه مخدر چند ثانیه ای عمل میکنه
مهم نیست
فقط چند ثانیه برای اینکه نمیریم
سگ جون تر از این حرفاییم...