چند روزیست حرفهایم در گلویم گیر کرده
و من باز هم گیر کرده ام که چرا نمیتوانم بگویم آن دونفر در آسانسور بدون اینکه حرفی بزنند چقدر مرا خراش داده اند
که چرا نمیتوانم بگویم آنها که مرا دوره کرده بودند چقدر خاطر مرا آزردند
که چرا نمیتوانم بگویم آن خانم که فقط دستش را آرام به پشت من زد و مرا صدا کرد چقدر تحملش برای من سخت بود
که چرا نمیتوانم بگویم دوباره مثل گذشته بین آدمها احساس خفگی میکنم
که چرا نمیتوانم بگویم چند روزیست بغضم دم دستم است و من از اشک سیر نمیشوم بلکه فقط خسته میشوم
که چرا نمیتوانم بگویم آن دختر وقتی جلوی آینه خط لب میکشید انگار داشت با یک خنجر روی من خط میکشید
که چرا نمیتوانم بگویم این روزها از آن روزهاست که حتی بستن دگمه های مانتویم مرا اندوهناک و اندوهناک تر میکند...
نوشته شده توسط تو
ترجیح مــےבهم همــﮧ را غریبــﮧ صـבا کنم.!
تا وقتــے از پشت خنجر میزننـב...
با خوבم بگویم...........
بـے خیال..!
از غریبــﮧ بیش از ایـטּ انتظارے نیست...!!...........
چقدر تو نمیفهمی...
باز چته؟
چه میدونم...
من به فکر خستگیهای تن پرنده هام
تو بزن تبر بزن
من به فکر غربت مسافرام
آخرین ضربه رو محکم تر بزن...
این روزا شب ندارن، تو
که بهش پناه ببریم
...
این حس ... دست از سر ما ایرانی ها بر نمی دارد...
چه ربطی داشت...؟
یه داستان داشتم شخصیتش دقیقا همینه که نوشتی ....حوصله ی دست اون آدم که پشتش رو هم گذاشت نداشت....شخصیت داستان من اما دلیل داشت....و نداشت....حس 4 سال پیشم باز زنده شد با این...
پ.ن:نظرهای بیربط جذبم کرد....
هوممممم...