یهو احساس کردم دارم تو خودم پیچ میخورم
انگار گردابیه از خودم تو خودم
از این طرف خودم پرت میشم اون طرف خودم
سرم گیج میره
احساس میکنم تمام پوست بدنم داره از هم باز میشه
از پشت گردنم باز شدنش رو حس میکنم
یه چیزی از انتهای کمرم داره میریزه رو زمین...
چکه نمیکنه یهو میریزه
باید حادثه ای باشد
دستم رو میبرم اون قسمت از پشتم
سرد سرد سردم...
به تاریکترین نقطه سیاهی رسیدم...
انگارکه غرق شدم تو این سیاهی...
یه چیزی مثل ریشه تو بدنم حس میکنم...
بدنم داره تکه تکه میشه انگار...
سوز میاد تو بدنم...سوزی که باعث شده مغز استخوانم بماسه...
افتادم رو تختم انگار فرق سرم بازه...انگار پاهام کف نداره...
سرم داره گیج میره...
نوشته شده توسط تو
میگویند خداوند صلاح بنده خویش را میداند...
اما گاهی صلاح خداوند سلاحی میشود در روح ما...
نوشته شده توسط تو
ظاهرا جوانی من به درد کسی نمیخورد...
هیچ کس آن را نمیخواهد ...
حتی خودم.
نوشته شده توسط من
من طغیان عقده های سرکوب شده کودکیم هستم
که اینک تا این اندازه پست و حقیر و اندوهناکم...
پی نوشت: حداقل عاشقم نشدیم تو عشق شکست بخوریم بیایم از شکستای عشقیمون بنویسیم...به خاطر همین مجبوریم فقط گند و کثافتای درونمون رو اینجا بالا بیاریم...شرمنده...
نوشته شده توسط تو
این روزها دنیا برایم همچون کفشی است که پایم را میزند
و کتی که دگمه هایش بسته نمیشود
نوشته شده توسط من
و همه خود را در کوله پشتی ام جمع کردم که نبینم این حجم وسیع را
و میدانم که این یعنی فرار...
نوشته شده توسط تو
جنین سنگینی کرد ...
تحمل کوریون کم بود...
نازک شد ...
پاره شد ...
جنین از بین رفت .
نوشته شده توسط من
من : ازت متنفرم
تو : به درک...
پی نوشت:کوریون ما پاره شد!
نوشته شده توسط من
اینبار خواستم دیوارهایی که به دور خود ساخته ام را خراب کنم
خرابشان کردم
دیوارها فرو ریختن از دور من
اما من
زیر آوارشان ماندم
نوشته شده توسط من
همیشه منتظر بود . منتظر بود برای آمدن یک قاصدک از او .او غافل از آن بود که هیچ نسیمی نمیوزد!
نوشته شده توسط من
انقدر الان حالم خوبه که حتی دلم نمیخواد فکر کنم که چیزی به ذهنم برسه که اینجا بنویسم...
به قول کوریون علیه السلام اینسان آدم بیجهت خوشحالی که ماییم...
نوشته شده توسط تو
در کوچه پس کوچه ها قدم زدن....
و این سوال که بادها برای که خواهند وزید؟!
این وزیدن ها بیهوده نخواهد بود.....؟
نوشته شده توسط تو
همیشه به ما گفته اند خواستن توانستن است, اما مثلا برای حرف زدن نمیتوان گفت خواستن توانستن است.چون باید چیزی برای گفتن داشت.پس گاهی باید گفت داشتن توانستن است...
گاهی هر چقدر هم که بخواهی ولی نداشته باشی, نمیتوانی...
نوشته شده توسط تو
این عادت آنهاست...
پی نوشت:لطفا درکشان کنید!
نوشته شده توسط تو
پشت یه در چوبی واستادم با دیوار کاهگلی . فکر میکنم پشت اون دیوار بهشته . میدونم کی پشت اون در منتظرمه. هی داره صدام میکنه. داره تشویقم میکنه که در و باز کن بیا تو
اینور درم همه آرزوهام همه زندگیم همه چیزایی که میخواستم بسازمشون همه رویاهایی که تو ذهنم ساخته بودم . با دلهره در و باز میکنم . نور تو صورتم میخوره, یه باغ زیبا, دلم از دیدن اونجا هری میریزه, با دیدن کسی که او پشت منتظرم بود. آغوشش و باز میکنه واسم.
یه صدای مهیبی میاد در بسته میشه. من میمونم تو اون باغ, بر میگردم در و باز کنم که متوجه میشم در باز نمیشه. صدا میکنم کسی صدام و نمیشنوه. دلم میگه تصمیم خودت بود, اون میگه با من تو بهشت میمونی? تنم میلرزه از این اتفاق میخوام گریه کنم یا شایدم میخوام بخندم خنده از اینکه تو بهشتم و گریه از پا گذاشتن رو تموم خواسته هام
حس بدیه بین موندن و رفتن و در آخر رفتن و غرق شدن تو دنیای عشق و پا گذاشتن رو بقیه خواسته هام
سرگیجه - دلهره- هیجان- بهشت -یه قفل بدون کلید رو در چوبی- نور -عشق -حسرت
نوشته شده توسط من
من رفته بودم به مرداب
در قعر یک دره فرو رفته بودم
در زشتی ها,لذتها
من به دنبال هوای نفس رفتم
تا شهوت,تا ته هم آغوشی ها....
نوشته شده توسط تو
هیچ وقت صد در صد خودم و خرج تو نکردم
چون میدونستم تو تا صد بلد نیستی بشماری
نوشته شده توسط من