چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

روزهای تاریک من کمی نور میخواهند، نور

بعضی از روزهات رو به کمک روزهای من بفرست بعضی از روزهای من به شدت تاریک میشن. این طوری حداقل روز هردوتامون گرگ و میش میشه.

کمترین مزیتش اینه که روزهامون شبیه هم میشه و این باعث میشه فاصله های بینمون کمتر بشه...


نوشته شده توسط تو

سنگینی چون پتک

وقتی داشت اون حرفای سنگین رو بهم میزد نمیفهمیدم داره چی کار میکنه.وقتی تلفن قطع شد دیدم نا ندارم از جام بلند شم.چند ساعت که گذشت و به حرفاش فک کردم دلم میخواست بهش یه چیزایی بگم اما پیش خودم گفتم اصلا به من چه...

نوشته شده توسط تو

ندرتاً کسی رو پیدا میکنین که از هر دوتاش داشته باشه پس تنها برین

اگه بین انتخاب دو تا آدم گیر کردین که یکیشون از اونایی بود که دغدغه های زندگیش فقط و فقط وفقط مارک لباسش و هیکلش و رنگ موهاشو مدل موش و رنگ لاکش و این چیزاست و یکی دیگشون دغدغه های زندگیش فقط و فقط و فقط باز کردن گره های روحیش هست با هیچ کدومشون همراه نشین. حتی اگه قراره باهاشون تا سر کوچه برین...


نوشته شده توسط تو

رنگ خودم

این روزها خدای من رنگ دیگریست...

وقتی بی سر و صدا و آهسته و نرم از آن گریختی

یادبود تنهایی هایم...


نوشته شده توسط تو

هر کسی درد خودش دل خودش آتیش به زندگی خودش

اگه فک میکنید خیلی همدردی و همدلی بلدید اول با خودتون همدردی و همدلی کنید...


نوشته شده توسط تو

آن شب

سیل اشک هایم دلت را برد...


نوشته شده توسط تو

نمیگویم

هنوز هم...


نوشته شده توسط تو

چقدر چقدر چقد احمقانه

یکی میاد تو رو خراب میکنه، یکی میاد تو رو نابود میکنه، یکی میاد تو رو بسازه وسط کار حوصلش سر میره ول میکنه میره، بعد دقیقاً وقتی که یکی هست که نمیخواد خودش مستقیماً بسازتت بلکه فقط میخواد بهت کمک کنه که خودت خودت رو بسازی، سرش فریاد میزنی که برو ولم کن حوصله ندارم...


نوشته شده توسط تو

اشک یه کسی رو ریختن با خونش رو ریختن فرقی نداره هر دوتاش جنایته

همونجور که ریختن خون یه آدم سخته و کار هر کسی نیست باید ریختن اشک آدما هم سخت باشه و برای هر کسی کار راحتی نباشه...


نوشته شده توسط تو

به هیچ کس ربطی نداره من الان چه حسی دارم

کاش الان اینجا بودی و من توی بقلت زار زار گریه میکردم...


نوشته شده توسط تو

با هر قُلُپ انگار یه پُک به من میزدی

یادت هست من در تاریکی غوطه ور بودم و تو پشت هم نورها را قُلُپ قُلُپ مینوشیدی و مرا تحقیر میکردی...؟


نوشته شده توسط تو

شما نمیدونید من توی زندگیم چه ها کشیدم تا تونستم یه جا بمونم

چند روز قبل یه پست گذاشتم اعتراف کرده بودم که من همیشه میرفتم چون میترسیدم.

الان دلم میخواد بگم: حالا اما دیگه وقت موندنه...


نوشته شده توسط تو

شب را چه میکنی...؟

من مسخ اندوه امروز تو...


نوشته شده توسط تو

شایدم باید خوب دم بگیری بعد بگی

بعضی حرفا رو باید بزاری وقتی خوب دم کشید بزنی. اینجوری بیشتر به طرف مقابلت میچسبه...


نوشته شده توسط تو

آن روزها

مثل بوی تند عرق یک آغوش که دوست داری زودتر ترکش کنی...


نوشته شده توسط تو

مانده...

مثل پریان مانده در شب که قسم میخورند هرگز باز نخواهند گشت...


نوشته شده توسط تو

رد پایش را نمیبینم اما حس میکنم

کسی روی خواب های من راه رفته. خوابهایم له و لورده شدن...


نوشته شده توسط تو

بختک بخت برگشته

بختک دیشب بهم گفت دیگه کار زمونه بر عکس شده. به جایی اینکه من بیفتم روت همش تو میفتی روی من...


نوشته شده توسط تو

کجا بره؟

مثل سِقط های وسط راه گیر کرده...


نوشته شده توسط تو