چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

جرمازات...

به چه جرمی چنین مجازات؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! 

 

نوشته شده توسط من

من فقط میتونم نگاه کنم

الان فضا به طرز وحشتناکی عجیب و غمگینه...


نوشته شده توسط تو

اصلا انسان باید همیشه یه گوشه دلش تنگ باشه

دلتنگی حس عجیبیه...


نوشته شده توسط تو

عجب غمی

شب شد چه شب تاری

شب شد چه شب تاری

رود غم تو دلها جاری

پونه منو بردن

من موندم و غم پونه

پونه، پونه

دل بستن چه آسونه

اون روزا اون قدیما

خوش بودیم تو این دنبا

پونه من رو بردن

من موندم و غم پونه...


نوشته شده توسط تو

این به من با خودم مربوطه فقط. الکی به آدم دیگه ای ربط نداره

من هنوز حالم با خودم بد میشه...


نوشته شده توسط تو

لازم نیست کسی بهم بگه خودم اینا رو میفهمم

من آدم فضولی هستم. اصلا من آدمیم که از هر چی آدمای دیگه ایراد میگیرم خودم اونو انجام میدم... 

 

نوشته شده توسط تو

دلم میخواد یه گوشه این شرایط کِز کنم

اینجا هیچکس به هیچکس نیست. اینجا خیلی فشار زیاده...


نوشته شده توسط تو

نمیتونم توضیحش بدم اما خودم میفهممش

وقتی یه جایی احساس کردی که خیلی بدبختی مطمئن باش توی همون لحظه یکی هست که احساس میکنه خیلی خوشبخته و این حقیقتا یعنی تعادل و عدالت...


نوشته شده توسط تو

اون یکی همیشه باید ثابت باشه. یکی که مثل هیچکس نیست

یکی باید باشه که گاهی تو رو یاد یه چیزاییت بندازه. انقدر محکم بندازتت که خیلی دیر بتونی ازش بلند شی و بیرون بیای. حتی گاهی باید بیشتر هُلت بده که بیشتر تو یاد اون چیزا فرو بری که دوباره اون چیزا بشه قسمتی از تو.

آره جونم، یکی باید باشه...


نوشته شده توسط تو

شلوغی دستهایم سرم را گیج کرده

دستهایم این روزها زیادی شلوغ کرده اند. من سکوت دستهایم را میخواهم...


نوشته شده توسط تو

این آدما یهو یه حرکتی میزنن که اصلا توقع ندارین

بعضی آدما هستن که خیلی دوست دارن انتقام بگیرن اما میترسن...


نوشته شده توسط تو

این اندوه شیرینه

من به راحتی  از یه خوش گذرونی کوچیک اندوهناک و غمگین میشم... 

 

نوشته شده توسط تو

دیدم زیر و رو شده که میگم

وقتی مسیر زندگیتون مشخصه الکی آدمای اضافی وارد زندگیتون و مسیرش نکنید.

شاید با این کار خیلی مسیر شما تغییر نکنه اما امکان داره زندگی اون آدمِ زیر و رو بشه...


نوشته شده توسط تو

آره اینجوریاست

بیشتر لذت ها رو باید تنها برد. اگه بخوای لذتات رو با کسی سهیم بشی اکثر وقتا خودت ازشون محروم میشی... 

 

نوشته شده توسط تو

من خیلی آرام منتظر آن روزم

آن روز من تمام حرفهای نگفته ام را، نگاهت میکنم...


نوشته شده  توسط تو

همه چی آرومه

مثل حمله است، مثل جنگ

انگار که حمله کرده باشن و بخشی از درون تو را به یغما برده باشن.

یا حمله کنن و تمام درون تو رو غارت کنن.

باز این خوبه، وقتی وحشتناک تر میشود که همه چیز درون تو رو زیر پاهاشون له کنن.

اون موقع هست که دلت میخواد بهشون بگی لامصبا من واسه به دست آوردن اینا خیلی زجر کشیدم. حداقل به غارت ببرید که شاید یه جایی ازشون استفاده کنید، زیر پاتون که له میکنید دیگه نه به درد من میخوره نه به درد شما...


نوشته شده توسط تو

تو هم گاهی میجوشی

وقتی برگردی دیگها میجوشند...


نوشته شده توسط تو

این بلند و دنباله دار مثل شب یلدام سیاه نیست، سفیدِ

یادتون هست چند وقت پیش نوشتم : من دلم بلند میخواهد، بلند و دنباله دار

فردا شب بلند میپوشم، بلند و دنباله دار...


نوشته شده توسط تو

جا ماند انگار

سحر بود، زندگی دیگر نمی آمد...


نوشته شده توسط تو

dance me to the end of love

من راجع به بعضی از ترسها و وحشتام با هیچکس صحبت نمیکنم که لذت بیشتری ازشون ببرم...


نوشته شده توسط تو